عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم -پیله های زخمی

اواسط زمستان بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد .یک چراغ علا الدین گوشه ی اتاق بود . و بخاری نفتی کوچکی در اتاق دیگر .انطرف حیاط هم دستشویی و یک اشپزخانه  کوچک و حمام بود .

پدرم عصر زود به خانه می امد و همان وقت شام می خوردیم .هر روز صبح سر ساختمان می رفت ، گچ کار بود و بیشتر وقتها که کار نبود به شهرستان های اطراف می رفت و بعد از یک یا دوماه می امد .

مادرم هم برای خانه ی خانم مدیر مدرسه کار می کرد و ظهر به خانه می امد. شاگرد درس خوانی نبودم .فکر سرما ، نبودن، نداری، پدر و کم خوری مادر از چشمم پنهان نبود . برادر یکی از همکلاسی هایم چند روز به دنبالش می امد .پسر قد کوتاه و تکیده با صورتی مثلثی و موها و مژه هایی قهوه ای رقت انگیز بود و نگاه وقیحی که قابل تحمل نبود . اعظم با مادرش به خانه ی ما امدند و گفتند :«غلام از بایان خوشش اومده .دستش به دهنش میرسه . و توی شهرستان یه مغازه تعمیرگاه  بارفیقش باز کرده .می خواستیم فردادشب با اجازه بیایم برای حرف زدن و قول و قرار».در جا خشکم زد .دیگر اعظم را نمی توانستم همکلاسی ام ببینم .خانواده ای بودند با شش فرزند .مادرم بعد از من سه بچه به خاطر کار و مشکلات دیگر سقط کرده بود  .ودوباره حامله بود

مادر گفت : «شب به بابای بایان می گم منتها بایان فقط چهارده سال داره و بهاردیگه  پونزده ساله میشه» .مادرش گفت: «حرف بزنیم نشان کنیم بعد از اینکه تابستان شد عروسی کنن_»

بند دلم پاره شد .قیافه ی  غلام با ان گوشهای بزرگش جلوی چشمم بود .بچه های محله بهش می گفتن (غلام گوش بل  یعنی گوش بزرگ) آن شب نمی دانم پدر و مادرم چه گفتند؟! اما کسی از من چیزی نپرسید.غلام و مادرو عمه و دایی اش به خانه ی ما امدند یک متر پارچه و یک کیسه برنج، یک  کله قند و یک انگشتر ظریف و چند کیلو میوه و شیرینی را گوشه ی اتاق گذاشتند .عمویم بود و مادر بزرگم بابا و شوهر خاله ام و خاله جیران . حرف زدند و من چیزی نمی شنیدم. بعد مادرم چادرم را سرم کرد و گفت چایی ببرم .چای و شیرینی خوردند اما دلم سرد بود و دهانم تلخ. بعد هم غلام یک پاکت پول روی شیرینی گذاشت و گفت :«این ناقابل شیر بهاس،  بقیه اش رو هم بعد عید میارم تا جهیزیه عروس رو تهیه کنین» .

شوهر خاله ام ناراحت بود و می گفت:« الان وقت شوهر دادن بایان نیست .مگه نون خورت اضافه اس یعنی برکت خدا کم میشه این دختر گوشه سفرت بخوره؟» . اما نمی دانم چه بود و چه شد که پدرم رضایت داد؟! دوهفته گذشت . یکی دوبار غلام با خواهرش تا خانه ی ما امدند اما من می ترسیدم سرم را بلند کنم . از همان روز دیگر نمی توانستم ارام باشم دلم شور می زد و تنهایی مرا در خود گرفته بود .در خودم مانده بودم. بعد از دوهفته غلام به در خانه ی پدرم امد و گفت یک کاری برایش جور شده شهرستان ، که جا هم به او  میدهند به شرطی که زنش همراهش  باشد یکسال جا میدهند، یک ساختمان که قرار است  نگهبانی انجا را یکسال  داشته باشد. پدرم گفت:« اخه ما الان امادگیش رو نداریم جهیزیه بایان اماده نیست خودت می دونی دستم خالیه»  .غلام گفت :« عقدنامه رو ببرم کافیه بعد عروسی بایان رو می برم اقا» .

به خانه ی اقا رفتیم .چون قرار بود عروسی و مراسم برای تابستان بماند یک چادر سفید خریدند و به همراه پدر و مادر و مادر بزرگ و عمویم به خانه ی اقای محضر دار رفتیم .شوهر خاله و خاله ام قهر کردند و نیامدند. عاقد گفت :«این دختر بچه قرار عقد بشه؟! این اقا که هم سن پدرشه!»  .مادر غلام گفت: «نه اقا قرار محرم بشن بمونه تا بعد» . آقا گفت:« خود دانید!  نگه داشتن دخترعقد کرده سخته مسولیت داره »  خطبه خواند شد و با بله گفتن من .تمام درهابه رویم بسته شد .فردا مادرم غلام و خانواده ش را نهار دعوت کرد .اما من نمی توانستم این مرد را به عنوان شوهر بپذیرم .خیلی برایم سخت بود . چند روز بعد پدرم برای کاری به گچسر رفت و گفت ممکن است چند هفته کارش طول بکشد . غلام پیغام داد:« دیگه نمی خواد مدرسه بری !» و مادرم گفت:« تو حالا شوهرداری و باید به حرف شوهرت گوش بدی!» . دو روز بعد هم غلام امد پایش را کرد یک کفش که می خواهم بایان را ببرم .زنم است اختیارش را دارم تا وقتی جهیزیه اش اماده بشه باید بیاد خانه ی مادرم .مادرم هر چه گریه کرد فایده نداشت. دوسه روزی خانه ی مادر غلام بودیم،  مادرش مدام دعوا می کرد که عروس اوردی میان خانه ام ، من چند تا دختر مجرد دم بخت دارم رویشان باز می شود ان چند روز با اعظم و خواهر های  دیگرش خوابیدیم. چند روز بعد غلام گفت:« یه اتاق تو شهرستان گرفتم نزدیک مغازه » مادرش یک دست رختخواب و کمی ظرف و وسیله گذاشت .گفتم باید به دیدن مادرم برویم .به خانه ی مادرم رفتیم .مادرم مثل مرده ای بود جان به لب گفت:« آقا غلام بابای بایان برگرده خون راه میندازه قول و قرار مون این نبود!» .غلام گفت:« برو شکایت! عقد کرده ی منه .هر جا بخوام می برمش !» .

مادرم را نبوسیدم، مثل روحی یخ زده بودم .وانت نیمه از وسایل بود مادرم کمی پول و خشکبار و برنج در ساک گذاشت .من و غلام سوار مینی بوس شدیم و از خانه دور شدیم . یکی دو روزبه جابه جایی و تمیز کردن یک اتاق زیر پله گذشت .باید با شرایط کنار می امدم . غلام زود از سر کار آمد ، در طبقه ی بالا پیر زن و نوه اش بودند حمام سر پاگرد بود و مشترک و دستشویی توی حیاط  ، غلام دوش گرفت .و امد و گفت:« بهتر بری یه ابی به دست و صورتت بزنی یه چیزی هم برای شام درست کنی عروس خانم!»  .از شنیدن این حرف حالم بد میشد .

به طبقه ی بالا رفتم دوش گرفتم .کمی شام درست کردم .و خوردیم .غلام گفت : «خوش ندارم مثل یه بره ی ساکت توی خونه بچرخی . من زن گرفتم نه مجسمه !» .گفتم:« تو بی اجازه ی پدرم من رو اوردی اینجا .عروسی نکردیم»  غلام با خنده ی کش داری گفت:« از وقتی دختر عقد می کنه اختیارش دست شوهرشه میفهمی ؟!» بعد به سمت من امد، ترسیدم، عقب عقب  به سمت دیوار رفتم .غلام چشمهای ریزش را گرد کردو گفت:« پس ننه  بابات چی یادت دادن؟! فقط بلد بودن پست بیندازن؟ .بهت یاد ندان با شوهرت چجوری رفتار کنی؟!» زدم زیر گریه و گفتم :«می خوام برگردم خونمون ».

صبح شده بود رویم را چرخاندم نمی توانستم به غلام نگاه کنم از دیدن و نفس کشیدنش متنفر بودم لحاف را از روی صورتم کشید وگفت:« هر کاری اولش سخته پاشو صبحانه رو اماده کن من از این بچه بازیا خوشم نمیاد ، ننه ام دوازده سالش بوده منو زاییده!» سه ماه توی تک اتاق ماندم گاهی غلام تا دو و  سه شب خانه نمی امد،  گاهی دستش پر بود  و گاهی چند روز بیخ خانه کز می کرد و غر می زد . چند بار خواستم به خانه ی پدرم بروم وببینم شان اما اجازه نداد و گفت:« تا وقتی که پدرت اروم نشه نمیریم اینو توی گوشت فرو کن!».

درختی بودم که از ریشه خشکیده بودم . بی هیچ لباس سفیدی و ارایشی زن شده بودم  . احساس بدی داشتم .

" زن که باشی گاهی معنی تلخی را در تک تک،سلولهایت تجربه می کنی"