عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

چهل و یکم

قسمت چهل و یکم 

پیله های زخمی 

تابستان باهمه ی گرمی و شرجی بودنش رو به پایان بود. هر چند اینقدر سرگرم کار بودم که تقویم و ماه و روز را گم کرده بودم .

دوستی با مهرناز و مینا و بودن زنبق با تمام ذوقی که به بودن کنار ما داشت و محبت مادرانه ی خانم سوزنچی باعث می شد  دلتنگی رفتن های بلند مدت یاحا را تحمل کنم .هرچند به محض رسیدن به خانه ی اقای سپهری و رفتن به اتاقم نبودنش به شدت کسلم می کرد  و  وقتی که بود فقط به همان بودنش بی هیچ حرفی قانع بودم.شاید ترس از دست دادنش بود یا ترس از حسی گنگ و مبهم که نمی توانستم بیابمش .همه در کارگاه خیاطی زنبق را بسیار دوست داشتند. او با وجود سن کم  درک بالایی داشت .سختی روزگار از او یک دختر محکم ساخته بود که برای زندگی با وجود محدودیتهای ناخواسته می جنگید و با شادی رنگها میرقصید .

به دیدن خاله جیران رفتم چیزی به باز شدن مدارس نمانده بود برای الما لوازم التحریر خریدم .و یک مانتو تازه برای ایناز . مقدار زیادی هم از حقوقم را به خاله جیران دادم تا خودش هر جا لازم بود خرج کند و مبلغی هم برای خودم پس انداز کردم . بعد از یک تابستان پر کار حالا تا رسیدن سفارشهای جدید مدتی وقت داشتیم . مهرناز پیشنهاد داد برای خودمان پارچه بخریم و یک دست مانتو شلوار نو بدوزیم .

خانم سوزن چی گفت پارچه ی کت دامنی در خانه دارد و ان را می دوزد .مهرناز گفت: «بایان تو مانتو می دوزی یا چیز دیگه ای تو نظرته؟»

گفتم:«خواهرم ممکنه به زودی نامزد کنه می خوام یه پیراهن برای اون بدوزم و یک پیراهن مجلسی برای خودم » با ایناز تماس گرفتم  و قرار شد بیاد کارگاه تا بریم پارچه پیراهنی بخریم .با خانم سوزنچی رفتیم و از یکی از اشنایان قدیمی اش که پارچه های پیراهنی مجلسی داشت پارچه ای گیپور اناری رنگ خریدیم . و یک قواره پارچه گیپور نباتی برای خودم.

به کارگاه امدیم مینا و مهرناز با کمک خانم سوزنچی اندازه های ایناز را گرفتند و قرار شد برای پرو اولیه سه روز دیگر ایناز بیاید .

همان روز هم من یک مدل از توی یکی از مجلات خارجی انتخاب کردم و خانم سوزنچی گفت: «یقه ش رو طوری برات در میارم که قابل پوشیدن باشه برات ». و ادامه داد:«  منجوق دوزی هم که کار دستهای خودته بایان خانوم»

ابتدا لباس ایناز اماده شد . منجوق دوزی کردم. ایناز می خواست کل پیراهن منجوق و مهره های سبک و خلوتی داشته باشد .

پیراهن من هم دوخته شد یک یقه ی عروسکی سه سانتی وسط سینه اش یک پروانه و از کمر هشت گلبرگ حریر همرنگ پارچه نباتی رنگ روی لباس دوخته شده بود پیراهن را یواشکی به خانه اوردم .نمی خواستم تا مانتو و کت و دامن خانم سوزنچی تمام نشده کار خودم تمام شود. کارهای خیاطی تمام شد .یک روز به خانه ی خانم سوزنچی رفتیم و عصرانه همه به هم بودیم . یک بعدظهر هم نسیم عمه ی زنبق ما را میهمان کرد .مریم و مهرناز توی یک کافی شاپ میهمانی دادند .

من هم اخرین روز شهریور با کمک گلی عصرانه تدارک دیدم و همگی را با هماهنگی با اقای سپهری در الاچیق میهمان عصرانه اش محلی و بلال اتیشی و بعد کلوچه و چای بهار نارنج اماده کردم و اوردم .

پاییز از راه رسید یاحا هم با گلهای قاصدک امد . دریا دیدنی بود افتاب تماشایی و غروب با صدای گیتار افسونگر و رویاخیز بود 

یاحا توی خودش بود و ارامشی مبهم داشت. گفت: «بایان تو زنها رو بهتر از من می شناسی» گفتم: «چطور ؟!»

یاحا گفت:« یکی ازدوستام کمی مشکل داره، راستش اگه میشه تو با اون دختر صحبت کن و بهش یه جوری بگو که راجع به دوست من کمی فکر کنه»

گفتم: «خب چرا دوستت خودش نمی گه  ادمها شرایطشون با هم فرق می کنه»