عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت سی و شش_ پیله های زخمی

قسمت سی و شش

پیله های زخمی 

یاحا پشت خط تلفن بود و جویای احوال همه .صبح تماس گرفت ولی حرفی از امدن نزد .من هم چیزی نپرسیدم .یاسمن عصر می رسید و من اماده بودم تا الما را برگردانم پیش مادر و خواهرم.

اقای فرهودی زنگ زد تا الما را به همراه زنبق به بیرون ببرد .گفتم: « الما رو دارم می برم شهرستان، باید زودتر حرکت کنم و بعدظهر برگردم »

 اقای فرهودی گفت: «اگه اشکالی نداره زنبق هم تا اونجا همراهتون باشه .البته با عموی زنبق می تونید برید شهرستان و برگردید» .نتوانستم نه بگویم. الما وسایلش را جمع کرد . اقای سپهری  برای الما چند وسیله ی بازی فکری و پازل بزرگ خریده بود و به الما داد .

حاضر شدم.  زنبق و عمویش، پژمان  امدند .سلام دادم و با الما و زنبق عقب نشستم.  پژمان گفت:« برادرم قرار مشاوره داشت برای همین زنبق رو من اوردم ».گفتم:« راضی به زحمت تون نبودم فقط به خاطر زنبق و الما قبول کردم» . در تمام مدت چهل و پنج دقیقه ای که در مسیر بودیم حرف دیگری رد و بدل نشد. به خانه ی خاله رسیدیم.

تعارف کردم اما زنبق و پژمان داخل نیامدند .داخل خانه رفتم خاله جیران بیرون امد و خوش آمد گفت و تعارف کرد.پژمان گفت: «باید برگردیم »

در مسیر برگشت پژمان گفت:« بایان خانم اگه بی ادبی نباشه می خواستم کمی باهم بیشتر اشنا بشیم و اگر به تفاهم رسیدیم به طور رسمی به همراه خانواده اقدام کنم»

دندانهایم را روی لبم فشرده بودم به شدت ناراحت بودم .زنبق به بیرون نگاه می کرد و پژمان از اینه منتظر جواب بود . با صدایی ارام گفتم:« نه ببخشید نمی تونم »

پژمان گفت:« خب الان می تونیم باهم بیشتر صحبت کنیم یا  هر وقت که شما وقت ازاد داشتید»

گفتم: «لطفا دربارش دیگه حرف نزنید» .اشکاراصدایم می لرزید  و شک ندارم رنگم پریده بود. پژمان گفت: « قصد مزاحمت ندارم .باشه فعلا چیزی نمی گم»  به خانه رسیدم . سعی کردم کمی ارام باشم.

خاله جیران به موبایلم زنگ زد و گفت:« بلا گرفته این پسره اقا و متین کی بود؟!» گفتم:«خاله جان تورو خدا شروع نکن .عموی زنبق بود». خاله گفت: «حتما همینجوری هم راه افتاده تا اینجا شما رو اورده!» گفتم: «نه! قرار بود بابای زنبق بیاد کاری  پیش اومد،  برادرش مجبور شد بیاد» خاله دیگر ادامه نداد. گلی گفت : «یاسمن امروز عصر میاد و دوباره باید مواظب باشم مبادا چیزی باب میلش نباشه !»

گفتم : «من سردرد دارم دیشب دیر خوابیدم نهار هم نمی خورم گلی» خوابم نمی امد اما فقط می خواستم توی خودم باشم. یاسمن امده بود شب سر شام دیدمش. با سردی تمام نگاه کرد و گفت: «گاهی از اون لونه بیا بیرون ! الان که یاحا نیست! برای چی قایم شدی توی اتاقت؟!» گفتم:« کارها رو بردم بالا برای همین بیشتر اونجام »

اقای سپهری گفت: «شام رو بخوریم که از دهن نیفته ...»

روزها به کار و شبها به دلتنگی بهم وصله می شد . زنبق هفته ای دوبار به خانه ی اقای سپهری می امد  و خیلی خوب یاد می گرفت .

تنها همدم و همراه من بود .دوماه گذشت .کارها تقریبا تمام شده بود و بیشتر سفارشها بسته بندی . اقای فرهودی می خواست اخر هفته یک مهمانی شام بدهد از من و اقای سپهری هم دعوت کرد .یاحا هم قرار بود فرداشب بیاید . دل توی دلم نبود خیلی خوشحال بودم. یک خوشحالی بی دلیل و اصلا دنبال دلیلش نبودم شاید چشم انتظاری برای برگشتن یک دوست و همصحبت در شیرینی  همکلامی پنهان بود. 

اتاقم را با جارو رشتی جارو زدم . نخ های ریز ریخته دور و بر میز را با دقت جمع کردم . چند روز پیش یک تونیک خردلی از بازار خریده بودم .جلوی دست گذاشتمش . از صبح دست و دلم به کار نمی رفت .سر شب دوش گرفتم و تونیک خردلی را پوشیدم .

موهایم را نیمه خشک و باز رها کردم تا در هوای شرجی خیس نماند .یاسمن کارگاه خیاطی بود و اقای سپهری مغازه .من و گلی و اقا فریدون خانه بودیم .

یاحا امد و می توانم بگویم انگار سالها بود ندیده بودمش .ته نگاهش پر از حرفهای نگفته بود سرم را پایین انداختم گلی وسایل را از یاحا گرفت .فریدون چمدانش را به طبقه بالا برد .

یاحا با مکث گفت:« بایان ! خوشحالم که خونه ای و نرفتی شهرستان ».

آشکارا صدایم می لرزید، از شوق بود، گفتم: «یاحا خان  خسته ی راه نباشی » 

یاحا نزدیک شد، نگاهش را از موهایم برنمی داشت .می خواست دستش را روی موهایم بکشد ولی منصرف شد .ارام گفت:« هر وقت اینطور موهات رو می بینم دلم مثل دریا میشه» .

و سریع رفت .در درونم چیزی فرو ریخت .گلی چای و میوه اورد یاحا لباسش را عوض کرده بود . و انگار نه انگار که دقایقی قبل با من اینطور حرف زده باشد  چای خورد و توی کاناپه دراز کشید .نمی دانستم به اتاقم بروم یا همانجا بمانم؟! یاحا پیش دستی کرد  و گفت:« خب بایان از شاگرد کوچیکت، زنبق چه خبر ؟»  همه چیز را برایش تعریف کردم جز پژمان عموی زنبق و پیشنهادش. به اتاقم امدم .لب پنجره نشستم .دفترم را باز کردم و خودم را به نوشتن سپردم...

«چون نسیمی می خرامی بر گندم زار خفته در گیسوانم .

و نگاهت  ا

آتشی ست به جان جنگل  افتاده 

و سکوتت، 

مرهمی بر زخم های کهنه ام.

مرا توان رسیدن به تو وگذشتن از خیال تو نیست .

به  دریا می اندازم  خیالم را .

شاید کمی ارام بگیرم»


چقدر حرف برای گفتن داشتم اما دل گفتنش را نداشتم . صدای گیتار یاحا از اتاق بلند شد . همانجا چشمهایم را بستم .صدای ساز با موجهای ناکوک دریا در هم تنیده بود تا بر بی قراری ام بیشتر شعله زند.

درب اتاقم زده شد .یاحا بود می خواست کفش و کیفهای تمام شده را ببیند . کارهایی که توی کارتون بود و هنوز بسته بندی نشده بود را نشانش دادم . یاحا به پشتی تکیه داد و کوسن مخمل را روی پایش گذاشت و گفت:« بایان، چند تا مجله برات اوردم که امیدوارم خوشت بیاد .با یک چیز دیگه که نمی دونم بهت بدم یا نه ؟! » گفتم:« یاحا خان زحمت افتادید»

یاحا به اتاقش رفت مجله ها را اورد یک بسته شکلات خارجی هم رویش گذاشته بود .و در یک نایلون فانتزی هم چیزی بود . روی میز گذاشت و گفت : «یک سری کوچک برات سایه و لوازم ارایش اوردم گفتم شاید دوست داشته باشی  .خانومها معمولا این چیزها رو دوست دارن».

لبخند زدم و شاید کمی خجالت کشیدم و گفتم:« چیزی که شما بیارید حتما دوس دارم .ممنونم»  یک جعبه ی سیاه بود که چند رنگ سایه داشت و طبقه زیرش هم کرم پودر و رژگونه . به همراه دو رژلب یکی صورتی کمرنگ ودیگری شکلاتی روشن .

گونه هایم گل انداخته بود .گفتم: «ممنونم یاحا خان».

یاحا گفت: «خواهش می کنم بانو! »

یاحا لب پنحره اتاقم نشست و گفت:« خیلی دلتنگ اینجا بودم .این بالکن و این اتاق... (این اتاق را ارام گفت) 

گفتم:«یاحا خان، جاتون توی خونه خیلی خالی بود» نگاهش رو به دریا بود . گفت:« بایان، گاهی وقتها فکر می کنم همیشه توی این اتاق بودی ، توی این خونه» .و بعد از پنجره به بالکن رفت و مثل سایه ناپدید شد .

.اقای سپهری و یاسمن موقع شام با یاحا کلی حرف زدند . از رفتن یاسمن برای ماه بعدی برای مزون تا رفتن به خانه ی فرهودی فردا شب . بعد شام هر کسی به کار خودش مشغول شد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد