عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

سی و پنجم

قسمت سی و پنج 

اقای سپهری تا نیمه های شب از یاحا گفت ، از شبهایی که فرهودی تا ساعتها کنارش بود .دیگر حرفهایش را نمی شنیدم .یاد شبهای  بعد از برگشتنم به خانه و دیدن وضعیت روحی و جسمی مادرم و از همه بدتر اوضاع روحی و جسمی خودم افتادم. شبهایی که نمی دانستم باید بر پاهای مادر سر بگذارم و به لالایی کودکانه دردهای زنانه ام را تسکین دهم یا مادرم را در اغوش بگیرم و طوری وانمود کنم که گویی اتفاقی نیفتاده . خاله جیران ،شوهر خاله  و پدرم به این نتیجه رسیدند برای اینکه مبادا روزی سر و کله ی غلام گوش بل پیدا بشود وسایلمان را جمع و جور کنیم و بی خبر راهی غربت شویم.

حجم وسایلمان کمتر از یک وانت بود .تا مدتها با خاله جیران در یک خانه بودیم تا بالاخره پدر توانست یک اتاق کوچک کرایه کند نزدیک خانه ی خاله جیران چون به تنهایی قادر به نگهداری ازمادر نبودم و   شوهر خاله ام با اشنایی که در ثبت احوال داشت برایم یک شناسنامه ی المثنی گرفت تا حتا اسمی از غلام در شناسنامه ام نباشد .

دوسال گذشت و مادرم حامله شد و انگار زخمی کهنه در وجود  من دهان باز کرد . مدام در حال استرس دلشوره بودم و خودم را دراتاق حبس می کردم.بالاخره خاله جیران یک اشنا پیدا کرد و بی خبر از مادر، به کمک پدرم مدتها تحت درمان  و مشاوره بودم .

فشار مالی باعث شد برای کمک به هزینه خانه از کارهایی که ننه بلقیس مادر فریدون یادم داده بود استفاده کنم، قلاب بافی و مهره دوزی. خاله برایم مشتری پیدا می کرد .

اینازبه دنیا امد و چند سال بعد الما و من زخمهای کهنه را به دفینه ی تلخ روزگار سپردم اما پدرم  هرگز نتوانست  تحمل کند و یکروز سرکار از داربست پایین افتاد و تنهایی به دامنم سایه انداخت .و حال مادر دیگر خوب نشد .

و باید بیرون از خانه کار می کردم شوهر خاله ام مثل یک پدر همیشه نگرانم بود و هر کاری از دستش بر می امد انجام می داد از کار در مهدکودک گرفته تا کار در کارگاه پرورش قارچ و مدتی هم کار در فروشگاه و انبار برای بسته بندی محصولات .اما هیچکدام کاری نبود که از انجامش روحم ارامش بیابد .

کار را رها کردم و دوباره کار منجوق دوزی را با کمک یک مربی مهد که خواهرش مدرس فنی و حرفه ای بود ادامه دادم و در سفارشهایی که قبول می کرد به کار مشغول بودم تا شوهر خاله ام فوت کرد »

اقای سپهری گفت:« زندگی ست دیگر . وچقدر گاهی تلخ . پاشو دختر جان .صبح شد فردا باید دوباره دنبال کار باشیم»

گفتم : «ببخشید زیاد حرف زدم!»

اقای سپهری پیپش را روشن کرد، انگار خیال خوابیدن نداشت .به اتاقم رفتم و کنار الما خوابیدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد