عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

پیله های زخمی_ قسمت هشتم

قسمت هشتم_ پیله های زخمی

بوی کته ی دودی تمام خانه را پر کرده بود . یاسمن توی تاب در حیاط بود و اهنگ گوش می داد .یاحا پای باربیکیو ایستاده بود و مشغول باد زدن ذغال هابود . آقای سپهری  پیپ به لب امد و یک گوشی زرشکی قشنگ در دست داشت . گفت: «اینهم یک همراه همیشگی برای بایان دختر کوچکم» .

اقای سپهری ذاتا مهربان بود بارها از شوهر خاله خدا بیامرزم تعریفش را شنیده بودم اما اینجا حس می کردم مهربانی اش را و همین باعث میشد دلگرم بمانم. گوشی را با شوق گرفتم اما نمی دانستم با آن چکار کنم .به حیاط امدم .یک الاچیق بزرگ در کنار تاب بود و یک الاچیق کوچک در پایین حیاط . یاحا سرش به اتش گرم بود .صدا زد:«گلی!  فریدون! این سیخ های جوجه چی شد .ذغال خاکستر شد؟!»  .

فریدون به عجله سینی به دست به حیاط امد .و پشت سرش گلی با یک قابلمه ی دردار، توی الاچیق میز بود و صندلی گلی خانم بشقاب، قاشق چنگال و سالاد را اورد، رومیزی را انداخت .برنج را یک تکه در دیس برگردانده بود .جوجه کبابهای زعفرانی و داغ را یاحا با سیخ توی سینی گذاشت و فریدون هم گوجه  کبابی ها را اورد . یاسمن برنج نخورد . آقای سپهری گفت : «گلی از فردا شب برنج کم درست کن بپرس ببین کی میخوره نمیخوره؟

من برنج گرم شده رو فردا نمی تونم بخورم ، یاسمن هم شبها برنج نمیخوره»

 یاحا گفت : «چون یاسمن نمی خوره ؟!» .اقای سپهری گفت : « نه ! در کل گفتم » شام بسیار خوشمزه بود .از یاحا خان تشکر کردم .گلی میز را جمع کرد .  یاحا یک بطری کوچک با خودش اورد و شروع کرد جرعه جرعه نوشیدن .

 یاسمن گفت: «یک پیک هم برای من بریز !» گلی چای اورد .یک فنجان برداشتم و مشغول خوردن شدم ، باران کم کم می امد .

 یاحا گفت : «بایان می خوری ؟» خیلی خشک گفتم:« نخیر » یاسمن گفت: «چقدر گستاخی .بگو نه متشکرم!»

یاحاگفت:« سخت نگیر یاسی جون .ساعت کار تموم شده الان نمی تونی بهش سخت بگیری!» اقای سپهری خندید،  من جرات سربلند کردن نداشتم.

یاسمن با حالت قهر بلند شد و گفت:« خدا شانس بده وااای وااای اختیار خونه ی خودمون رو هم نداریم» یاحا دهنش را کج کرد و دوباره یک پیک نوشید روبه پدرش گفت:« این هم به سلامتی ددی عزیزم!» از جا بلند شدم بهتر بود می رفتم . گلی توی اشپزخانه بود . گفتم:« گلی خانم کمک نمیخواین؟» گلی گفت : «نه قربونت .چای بریزم؟» .گفتم :«نه ممنونم» یاسمن مثل شبح از جلوی درب اشپزخانه رد شد . به طبقه ی بالا رفتم .یادم افتاد موبایلم روی میز توی الاچیق جا مانده .

برگشتم الاچیق خالی بود هر چه گشتم موبایل نبود .شاید کار یاسمن بود!.اما جرات نداشتم حرفی بزنم. آقای سپهری داشت تلفنی با کسی صحبت می کرد .یاحا هم مثل جن غیبش زده بود . حالم گرفته شد . به اتاقم امدم چراغ خاموش پرده را کنار زدم و خاموش لب پنجره نشستم .کسی ارام به در زد .

پرسیدم :«کیه؟بفرمایید» .جواب نیامد چراغ را روشن کردم یاحا بود عقب رفتم و گفتم : «کاری داشتید یاحا خان؟»

ارام گفت:« نخیر ! گوشیت جامونده بود برات اوردم!»

  انگار در قلبم پرنده ای پر زد گفتم:« واای اینقد دنبالش گشتم!»

یاحا بدون تعارف داخل اتاق امد لب پنجره رفت و نشست .

نمی دانم چرا ازش نمی ترسیدم؟! .

بعد از اقای سپهری که مثل شوهر خاله ام دوستش داشتم ،یاحا دومین مردی بود که از او نمی ترسیدم ، ولی حسی متفاوت داشتم .

نه حس پدرانه ،نه غریبه نه اشنا .یاحا گفت : «بابا بهم گفته که یاسمن سر نبودنت چه داستانی درست کرده .

دفترت رو هم که عصر توی بالکن دفترت رو جا گذاشتی اما بهش دست نزدم فقط گذاشتمش توی پنجره توی حال خودت بودی ».خجالت کشیدم و گفتم : «نمی دوم چرا اینقد حواس پرتم!»

 یاحا گفت:« بیا تا بهت بگم چطوری زنگ بزنی و اس ام اس بدی . یاسمن هزار تا بهانه برای غر زدن داره »

کنارش ایستادم .بوی تند الکل اذیتم کرد .متوجه شد گفت :« برای اینکه خودت نخوردی بوش ممکنه اذیتت کنه .ببخشید»

گفتم: «نه نه !» شماره خانه، یاسمن، کارگاه خیاطی اقای سپهری و خودش را وارد کرد و گفت:«اینطوری هر شماره دیگه ای هم که خواستی وارد کن توی لیست» .

بعد نحوه ی اس ام اس دادن رو بهم گفت، گوشی اش را در اورد روی پایش گذاشت و گفت: «بزار ببینم یاد گرفتی یانه ؟! حالا یک اس ام اس بفرست برام »

گفتم : «خب چی بنویسم؟»

یاحا لبخند عمیقی زد و چشماهاش رو بست گفت: «هرچی دلت میخواد !»

ساکت شدم .

یاحا یک اس ام اس زد دین دینگ صدا داد گوشی ام . گفت بازش کن . نوشته بود« شب بخیر بایان» خندیدم گفتم : «چه خوبه!» گفت : «آره خیلی خوبه »

یاحا بلند شد آبی گرفته ی چشم هایش را به چشمهای خسته ام دوخت و گفت : «خیلی خسته ای؟!»

گفتم:« اره یکمی .پیراهن خیلی ظریف کاری داره»

یاحا گفت: «قصد کنجکاویی ندارم .اما خیلی دلم میخواد بدونم چی توی دفترت می نوشتی؟!»  گفتم :«هر چی به نظرم برسه .از دریا جنگل .احساسم رو می نویسم»

یاحا گفت :« واااای چه خوبه! اگه دوست داشتی یا وقت داشتی برام اس ام اس کن »

و بی حرف دیگری از اتاق بیرون رفت .

ساعت نزدیک یازده بود به خاله جیران زنگ زدم و شماره موبایلم را دادم و گفتم :«حالا هر وقت کار داشتی به شماره خودم زنگ بزن»

------------------------

نویسنده ساهی