عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت سی و هفتم- پیله های زخمی

قسمت سی و هفتم

یاحا صبح از خانه بیرون زد و تا بعدظهر نیامد کاری برای انجام نداشتم . با گلی مشغول حرف زدن بودم . یاحا زنگ زد به موبایلم و گفت: «برای خونه ی فرهودی ساعت هفت امده باش .با بابا میایم و سریع می ریم ». تونیک خردلی ام را پوشیدم . موهایم را شانه زدم و از بغل سر با کلیپس جمع کردم . یک دامن مشکی بلند با جوراب مشکی ساق بلند پوشیدم و از رژلب قهوه ای رنگی که یاحا اورده بود کمی با انگشت روی لبم زدم .نمی خواستم توی چشم بیاید و کمی از سایه ی بژ  پشت پلکهای کشیدم از دیدن خودم در اینه خوشم امد .خیلی معلوم بود .اما مهم نبود . کمی هم پودر زدم و دوباره روی لبم کمی رژلب. مانتو و شالم را برداشتم به همراه کیفم. گلی تا من را دید گفت :« خانم چقدر قشنگ شدی!»  گفتم:« وای ! گلی خیلی معلومه؟!» .گلی گفت : «اخه من هیچوقت شما رو با ارایش ندیده بودم . ولی خیلی خوبه !»

اقای سپهری و یاحا و یاسمن امدند . یاسمن گفت:« بهتر منو دعوت نکردن!عمرا می اومدم! » یاحا گفت: «فرهودی ادمی نیست که کسی رو توی معذورات بذاره مطمئن بود تو نمیای! بیخود خودش رو خسته نکرد!»

یاحا سریع دوش گرفت .اقای سپهری هم همینطور . موقع رفتن بود اقای سپهری جلو افتاد .من و یاحا دنبالش . تا اونجا پدر و پسر در مورد پارچه مخمل و اندازه پارچه حرف زدند . اقای سپهری یک جعبه شکلات خرید . اقای فرهودی و زنبق متاظر بودن .زنبق مرا در بغل گرفت .یاحا و اقای فرهودی هم خیلی دوستانه همدیکر را بغل کردند.

وارد سالن شدیم . میوه و شیرینی روی میز بود .مانتو و شالم را در اتاق زنبق در اوردم .

و یک روسری نازک حریر پوشیدم هرچند فقط موهای وسط سرم را پوشاند .فقط در خانه ی اقای سپهری همیشه سرم باز بود .زنگ در خانه به صدا در امد،  نسیم خواهر اقای فرهودی و پژمان هم امدند از دیدن پژمان خشکم زد .کاش به یاحا همه چیز را گفته بودم.اما این حرفها الان دیگر فایده ای نداشت.  پژمان گفت: «چشم ما روشن! بایان خانم هم اینجاس .الما رو نیاوردید؟! می گفتید می رفتم دنبالش می اوردمش زنبق خیلی خوشحال میشد» . گفتم :« راضی به زحمت تون نیستم .لطف دارید» 

زنبق بشقابهای میوه را چید .نسیم چای اورد و پذیرایی کرد مشغول شدیم به خوردن میوه و چای . زنبق طرحهایی که کشیده بود را اورد  و من هم با زنبق مشغول منجوق دوزی شدم . پژمان و یاحا همه ی حواس شان به من بود . شام که خوردیم سعی کردم اصلانگاهشان  نکنم .بعد از شام با زنبق به اتاقش رفتم .تا اینقدر در فشار روحی نباشم. نسیم چای اورد و گفت:« بایان خانم به نظر خسته میاید!»  گفتم : «نه خسته نیستم . با زنبق اومدم نقاشی هاش رو ببینم»

نسیم کمی این پا و اون پا کرد و گفت:« راستش الان فرهودی با اقای سپهری راجع به پژمان و شما حرف زد .پژمان توی حیاط منتظر تا با شما صحبت کنه»

لکنت زبان گرفتم گفتم :« م  من .اما من که حرفی ندارم! »نسیم روی شانه ام زد و گفت:« پاشو .حرف حرف میاره برو تو حیاط» .

از اتاق بیرون امدم گفتم :«آقای سپهری راستش من نمی دونم چی بگم !» یاحا نگاهش به من نبود .حتا سرش را نچرخاند.

اقای سپهری گفت: «بایان جان بالاخره خواستن که عیب نیست .الان هم که ماشین نیاوردن که بخوان مجبورت کنن .پژمان زرنگی کرده به بهانه میهمانی برادر فکر دل خودشه،بیا برو تا خودش رو نکشته!»

می توانستم حس کنم یاحا چه حالی دارد درست مثل حال خودم .

به حیاط رفتم پژمان دستش را از جیب شلوارش در اوردو گفت :« بایان خانم راستش من نمی خواستم اینجوری بشه به نسیم گفتم همون روزی که از شهرستان برگشتیم و نسیم گفت : کاری نداشته باش بسپر به من »

گفتم : «ببینید اقا پژمان، من اصلا قصد اشنایی و ازدواج ندارم .اگه به احترام اقای سپهری و یاحا خان نبود الان از اینجا میرفتم و نمی موندم . من حرفی ندارم».   منتظر نماندم پژمان حرفی بزند و فورا به سالن برگشتم از صدای کوبیدن در همه نگاه ها به سمت من برگشت .نسیم سینی چای بدست توی سالن مانده بود .به اتاق زنبق رفتم .به شدت عصبانی و ناراحت بودم .زنبق دنبالم امد و دستم را گرفت .دستم را بیرون کشیدم احساس خفگی داشتم روسری ام را باز کردم .یاحا داخل اتاق امد بی هیچ حرفی ارام بغلم کرد زنبق نگاهم کرد.

گفتم: «من تقصیری ندارم یاحا » یا حا با ارامش گفت:« نیازی به توضیح نیست » و اشاره کرد «هیس»  ارام دستش را روی موهایم کشید . گفتم :« از اینجا بریم » یاحا گفت:« اتفاقی نیفتاده که! به خودت مسلط باش!» ارامش یاحا تسکینم میداد . اقای فرهودی و پژمان هر چه گفتند بمانیم یاحا گفت:« خسته م بهتره یه شب دیگه دور هم باشیم» .پژمان گفت: «ببخشید مهمونی رو بهم زدم» .یاحا گفت:« بایان کمی حساسه، کاش قبلا باخودش هماهنگ می کردی» .  با عجله خداحافظی کردیم .اقای سپهری توی ماشین گفت:« فکر کردن دخترمون رو راحت بهشون میدیم! اینقد باید بیاد بره تا کفشش پاره بشه!» یاحا گفت: «بابا شوخی نکن .مگه نمی ببینی رنگ به روی بایان نمونده؟!» 

گفتم:« آقای سپهری خیلی معذرت می خوام .اصلا دست خودم نیست» به خانه امدیم .یاسمن گفت:«چه زود برگشتید !شام خوردید و بلند شدید؟!» یاحا گفت: «خسته بودیم» . یاسمن گفت : «حداقل اون سبیل  وسط ابروت رو بردار هربار می بینمت یاد دخترای عهد قاجار می افتم!»

اقای سپهری گفت:« یاااااسمن!!!»

به اتاقم رفتم .نیم ساعت بعد یاحا با دوفنجان چای امد و گفت:« گویا در نبود من پژمان رو دیدی» .گفتم : «باور کن عمدی نبود ...»

یاحا گفت: «من که حرفی نزدم .چرا اینقد نگرانی و پریشان .ممکنه بارها این پیشنهاد از طرف ادمهای مختلف بهت بشه .نباید اینقدر با عصبانیت برخورد کنی با ارامش می تونی بهش فکر کنی یا رد کنی»

گفتم : «خیلی ناراحت میشم ». یاحا گفت:« ادمها که از دل تو خبر ندارن، پس بهتر برخوردت منطقی تر باشه » گفتم:«باشه سعی می کنم»

چای را خوردیم .می خواستم استکانها را ببرم  یاحا باشیطنت گفت:« درسته که خیلی درون دارم اما نمی تونم چشمم رو ببندم و نگم چشمهات و صورتت امشب زیباتر شده بود!»

به خودم جرات دادم و گفتم : «جنس لوازم ارایشش خوب بود»

یاحا لبش را گزید و گفت : «باشه یکی طلبت!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد