قسمت پنجم _ پیله های زخمی
توی بالکن یک زیر انداز حصیری انداختم جلوی پنجره ی اتاقم. یک سبد چوبی از گلی خانم گرفتم و قیچی سوزن نخ های رنگی را درونش گذاشتم امروز ظهر یاسمن یکی از لباسهایی که کار دوختش تمام شده بود را به خانه اورد و یک طرح چاپ شده به من داد .
تا غروب غرق کار بودم . آفتاب که پیراهن نارنجی رنگش را تن کرد .دست از کار کشیدم . پیراهن رابرداشتم و به اتاقم رفتم . قبل از شام کار رابه یاسمن نشان دادم .
با گفتن :«اوهوم !خیلی خوبه»رضایت خودش را نشان داد .بعد از دوهفته به دیدن خاله جیران و مادر و خواهر هایم رفتم .
بعد از برگشتن یاحا پسر کوچک اقای سپهری را برای اولین بار دیدم .
یاحا سر میز شام نیامد . یاسمن گفت:« بابا بعضی وقتا حس می کنم خیلی بهش میدون دادی .!»
اقای سپهری نیم نگاهی کرد و گفت: «یاسمن تو حتا به برادرت هم حسودی می کنی؟!
اون هم سن پسرته پدرسوخته!» گلی خانم میز شام را جمع کرد .
به اتاقم امدم، چراغ خاموش بود ، پرده را کنار زدم ،موهای بافته شده ام را باز کردم . هوای شرجی باعث میشد موهای فر و بلندم مثل کلافی بهم رفته درهم بپیچد .
شب بود و لالایی دریا در گوش ساحل پیچیده بود .
صدای بازشدن درب اتاق امد .یاحا از اتاقش بیرون امده بود توی بالکن روبه دریا ایستاد .
رکابی سفید وشلوارک کتان سفید پوشیده بود چراغ بالکن روشن بود ارام از کنار پنجره پایین نشستم مبادا مرا ببیند .
یک لیوان در دستش بود و جرعه جرعه می نوشید .
عطر تند و تلخ از میان عطر درختان و دریا به مغز استخوانم رسید .
یاحا ارام و بیصدا ایستاده بود .
نمی دانم چه در دریا جستجو می کرد که خیره مانده بود به بیراه شب رنگ دریا .
دورتا دور بالکن از گلهای شمعدانی و گل شب بو پر بود .
عطر دیوانه کننده ی شب بو ها شبها از شمعدانی ها سبقت می گرفت...
در مدت این دوماه جز مسایل کاری با یاسمن هم کلام نبودم .اقای سپهری هم که همیشه در خودش بود و گلی خانم درحال آشپزی و کار و زحمت خانه
بینی ام دود کرد و ناخواسته عطسه کردم .
یاحا با تعجب برگشت و سریع به سمت پنجره اتاقم امد .
سرش را داخل کرد و ارام گفت:« کسی اینجاس؟!»
گفتم :«یاحا خان ببخشید من الان اومدم »
لیوان نیمه را لبه ی پنجره گذاشت و لبه ی پنجره نشست و گفت:« خوب توی تاریکی اروم و بیصدا نشستی !»
کمی جلوتر امدم .
با ترس گفتم :«قصد نداشتم بترسونمتون »
یاحا نگاهش را به لولای پنجره انداخت و گفت:« از هیچی نمی ترسم !»
سرم را پایین انداختم حالا از یاحا می ترسیدم.
یاحا گفت : «راستی اسمت چی بود؟!»
گفتم :« بایان, اقا !»
شمرده گفت : «بایان ، بایان ... معینش چیه ؟!»
ارام گفتم : «خانم ، بانو»
بایان چشمهایش را به نگاهم دوخت و گفت:«بانو! چه اسم زیبایی»
و ارام و عمیق از نوک مژه تا نیمه تنم را نگاه کرد و
سرش را پایین انداخت و گفت: «موهای به این بلندی و پر پیچ و خمی رو چطور جمع کردی که از ظهر ندیدم ؟!»
دستم رو روی لبم گذاشتم و گفتم : «این حرفا چیه اقا ؟!»
یاحا بلند شد و گفت : «به من نگو اقا، همون یاحا خوبه » گفتم :« چشم یاحا خان »
در حالی که عزم رفتن داشت بی انکه برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه گفت : «حیفه بخواهی موهات رو کلاه گیس کنی و پشت سر مچاله کنی !»
انگار از درخت افتاده باشم دلم خالی شد .
دفترم را از توی کمد کوچک اتاق در اوردم .هر وقت بی تاب یا دلتنگ می شدم می نوشتم .
«می ایی با دهان جنگل حرف می زنی
و بر خیال شب
جامی از نور می پاشی
شب پر ازدلهره ی شیرین است
و من به بوی بهار سرمست»
پرده را کشیدم .و رختخوابم را پهن کردم و خواب مرا در خود ربود
نویسنده :ساهـــــی