عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت سی و نهم -پیله های زخمی

قسمت سی و نهم

 

یاسمن تقریبا تمام وسایلش را جمع کرده بود .ظرف هفته ی گذشته اینقدر کارتون توی خانه بود که جای برای راه رفتن به سختی پیدا می شد. گلی وفریدون هم تمام وقت مشغول روزنامه پیچی وسایل اضافی یاسمن بودند و جابجایی ظروف اضافه  در انباری . و تعدای کارتون و چند تا چمدان بزرگ که گوشه ی اتاق مانده بود. اشکان پسر بزرگ یاسمن ، چند وقتی بود با دختری چند سال از خودش بزرگتر  اشنا شده بود. خانواده ی دختر ساکن دبی بودند و خود دختر در تهران یک سالن ارایش داشت . رفت و امدهای یاسمن به تهران باعث شد که دختر را از نزدیک ببیند و با خاله ی دختر که طراح لباس بود اشنا شود گویا قرار و مدار کار هم گذاشته بودند . یاسمن هم که موقعیت را مناسب می دید  می خواست کارهای خودش پیش بیفتد و هم اینکه عروس اینده را از نزدیک زیر ذره بین داشته باشد . برای همین می خواست مدتی در تهران کارکند و برای اشکان پسرش مادری .یاحا گفت: «یاسمن ، حواست باشه ها همه دخترها تحمل ندارن، دوست دختر اشکان قبل از اینکه تو بخوای ببینیش با اشکان دوست شده تا اونجا که اشکان بهم گفته حتی چند وقتیه با هم خونه داشتن توی دبی .پس فکر کن داری میری عروست رو ببینی .اونها مسیر زندگی شون رو انتخاب کردن . این مادر شوهر بازی هات رو لطفا جمع کن»

 

یاسمن گفت: «تازه از خداشم باشه .دختره یه جوری ارایش می کنه و موهاش رو رنگ میذاره فکر کرده می تونه منو رنگ کنه می خواد سنش رو پشت اون ماسک قایم کنه .از زیر زبون اشکان کشیدم خودش که نمی گفت  .به اشکان گفتم : بگو چند سال ازت بزرگتره؟! اولش برای من غیرتی شد و صداش رو دورگه کرد گفت: مامان یاسی چرا واسه دختر مردم عیب می تراشی ؟! منم گفتم : حلال زاده به داییش میره! پدرسگ میخواد منو رنگ کنه!  اشکان بالاخره گفت: پنج یا شش سال !»

 

یاحا گفت:« اخ اخ ! خواهر ناز من .پس  اینطور!  اشکان و زنش اشکت رو در میارن!»  یاسمن گفت: «حالا کو تا بشه زنش؟!» یاحا گفت:« یادم نبود خواهرم چه تبحری داره تو کله پا کردن ادما!» یاسمن کفش روفرشی اش را به سمت یاحا پرت کرد و گفت:« اشکان لنگه ی خودت ...»

 

یاحا گفت : «یاسمن کارگاه رو چکار می کنی ؟ من می خواستم یه جای کوچیک اجاره کنم تا یه خیاط و یکی دو تا شاگرد هم جور بشن بیان برای سفارش ها .اگر می خوای شش هفت ماه تا عید ازت اجارش کنم ؟» یاسمن گفت: «خب بدک نیست ! حداقلش اینه که اگه کاری چیزی هم داشتم می تونم به دوستام بگم بیان اونجا و بایان یا شاگردا انجام بدن برام»

 

اقای سپهری خسته و کوفته برگشت و بادیدن شلوغی اتاق گفت:« یاسمن جان این چمدانها رو چند روزه ریختی تو اتاق .حداقل میزاشتی توی اتاق خواب میهمان .یا اتاق انباری » یاسمن گفت: «دیگه خیالت راحت فردا صبح میرم از دستم راحت میشی!» آقای سپهری پیپ اش را روشن کرد و گفت: «پدر و مادر هیچوقت از دست بچه راحتی ندارن» .

 

صبح قبل از رفتن، یاسمن کارت ارایشگاه رو داد و گفت:« رفتی بگو من از شاگردهای یاسی هستم .خودش سفارشی برات کار های ارایشت رو انجام میده ».تشکر کردم . یاسمن رفت . یاحا با یک لیست بلند بالا امد .انگار منتظر بود یاسمن کفشش را بپوشد و در را ببند .

 

یاحا گفت : «زود صبحانه ات رو بخور بایان باید بریم تنکابن و خرید کنیم فردا باید کارگاه خیاطی رو راه بندازیم ».

 

صبحانه خوردم اماده شدم  .گلی گفت: «یاحا خان نهار برمیگردید؟» .یاحا گفت:« منتظر نباش!» توی راه اقای فرهودی زنگ زد و گفت :« یاحا گفته یک صندوق چوبی برای وسایل می خواین . گفت   اگه میشه برای اندازه و انتخاب مدل بیایید مغازه ».گوشی رو دادم یاحا و یاحا با اقای فرهودی حرف زد . یاحا دور زد .گفتم: «چیزی جا گذاشتید؟!» .یاحا گفت: «نه، باید بریم مغازه پژمان برای اندازه وسفارش  صندوق چوبی » گفتم : «میشه من نیام ؟!» یاحا با جدیت و سردی گفت:« اینقدر از بودن کنار من زجر می کشی؟!» قلبم تیر کشید ناخواسته حرفی زده بودم که غرورش جریحه دار شده بود.با تردید دستم را روی شانه اش گذاشتم و به کندی برداشتم  یاحا از اینه نگاهم کرد . پژمان توی مغازه اش بودیک کارگاه نجاری تمیز با الوارهای چوبی که  ایستاده در دورتا دور آن چیده شده بود .یک میز بزرگ در یک طرف که ابزارهای مختلف نجاری روی آن چیده شده بود،  و یک دستگاه سه کاره نجاری و اره فلکه... یک قفسه ی چوبی با رویه شیشه ای به دیوار نصب شده بود .و داخلش کاردستی های چوبی کوچک مکعب و مخروط های در سایزهای مختلف و قابهای اماده و نیمه اماده چوبی که در قفسه ی روبرو مرتب چیده شده بود و روی هر کدام نام مشتری و تلفن تماس و توضیحات دیگر نوشته شده بود .

 

یاحا مشغول صحبت با پژمان بود من در عطر چوب ها گم شده بودم .

 

با صدای یاحا برگشتم : «بایان بیا این البوم ها رو ببین» .مشغول ورق زدن البوم بودم . و موقع حرف زدن دیدم که پژمان سرش پایین بود و نگاهش را می دزدید اما با نگاهی گرفته به یاحا نگاه می کرد.

 

دوتامدل از صندوقها را انتخاب کردیم پژمان گفت: «برای اون کاربردی که شما در نظر دارید به تره یه صندوق چوبی دو تکه باشه تکه پایینی کشویی باشه و تکه بالایی درب بلند شو داشته باشه . بعدا اگه بخواین می تونین دوباره یه کشو دیگه هم بهش به صورت تکه ای اضافه کنین . حمل و نقلش هم راحته  درضمن اگه سالن یا کارگاه بزرگ باشه می تونین از سطح روییش برای چیدن محصولات به صورت دکوری استفاده کنین»

 

یاحا گفت: «انصافا که فرهودی هستی!» پژمان لبخند کم جانی زد. مشتری می امد و می رفت و من هنوز محو تماشای ان جعبه چوبی اویزان به دیوار بودم. پژمان خیلی جدی و سرد گفت: «خانم چیز دیگه ای مد نظرتون نیست؟»

 

گفتم: «یه جعبه دیواری می خوام مثل همون که به دیواره ».پژمان گفت : «باکس می خوای؟ با نماشیشه اینه یا درب چوبی ؟»

 

گفتم : «شیشه خوبه اما داخلش کمی پهن تر باشه که بتونم داخلش چیزی بذارم » پژمان یک تخته چوب برداشت از روی میز کارش به دیوار تکیه داد و گفت :«این خوبه ؟» گفتم:« بله خیلی خوبه. البته این رو جدا حساب کنید»  یاحا نیم نگاهی به من کرد . سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «اخه برای جایی دیگه می خواستم»  .پژمان به روی خودش نیاورد . از مغازه بیرون امدیم . یاحا ناراحت بود . به تنکابن رفتیم . نخ، چسب ، زیپ ،کاغذ خیاطی و بقیه چیزهای یاداشت شده را خریدیم . یاحا گفت: «برای اون کوسن ها هم هر منجوق مهره یا هرچی که لازمه بخر» گفتم :« باشه» ساعتی از ظهر گذشته بود. یاحا گفت:« بریم نهار بخوریم .اما قبلش بهت بگم اصلا خوشم نیومد جلوی پژمان اونطوری گفتی» .

 

گفتم : «یاحا خان من از اون باکس خیلی خوشم اومد  نتونستم ازش بگذرم گفتم برای خودن میخرم» .یاحا نگاهی به اطرافش کرد وگفت:« برای خودت ؟! فکر کردی من اون صندوق چوبی یا کارگاه رو برای خودم می خوام  بایان؟!» کمی مکث کرد و گفت : «زیاده روی کردم بایان . اونا برای کارگاه کاری ماست .اما دلم می خواست چیزی باشه که تودوست داشته باشی .به اندازه سر سوزن بهم حق بده گاهی وقتها نتونم بین همکار بودن و دوست داشتن فاصله بذارم »

 

دستش را روی پایش کوبید و گفت:«آخه ! چطور می تونی اینطور بی تفاوت و خونسرد باشی ؟!»

 

دلم می خواست گریه کنم یا اینقدر گستاخ می شدم که یاحا را در اغوش بگیرم . اما من هیچکدام اینها نبودم. یک زن خوب می داند که یک مرد چه وقتی حرفش حرف کار و شراکت است و چه  وقت سکوتش طعم دوست داشتن می دهد ؟! و من این را در خودم با بودن در کنار یاحا تازه کشف می کردم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد