-
چهل و یکم
پنجشنبه 24 تیر 1395 12:28
قسمت چهل و یکم پیله های زخمی تابستان باهمه ی گرمی و شرجی بودنش رو به پایان بود. هر چند اینقدر سرگرم کار بودم که تقویم و ماه و روز را گم کرده بودم . دوستی با مهرناز و مینا و بودن زنبق با تمام ذوقی که به بودن کنار ما داشت و محبت مادرانه ی خانم سوزنچی باعث می شد دلتنگی رفتن های بلند مدت یاحا را تحمل کنم .هرچند به محض...
-
قسمت چهلم
یکشنبه 16 خرداد 1395 09:58
قسمت چهلم پیله های زخمی کارگاه خیاطی یاسمن خیلی تمیز بود .یاحا تمام وسایل خیاطی را که خریده بود به اتاق کوچک کنار اتاق پرو برد. تا میز جدید بیاید مشغول جابه جایی وسایل بودیم . بعدظهر مهرناز و مینا امدند .مهرناز خیاط بود و مینا خواهرش کارهای الگو و برش را انجام میداد .تقریبا بیست و پنج ساله بودند . برای نهار به خانه...
-
قسمت سی و نهم -پیله های زخمی
جمعه 7 خرداد 1395 09:34
قسمت سی و نهم یاسمن تقریبا تمام وسایلش را جمع کرده بود .ظرف هفته ی گذشته اینقدر کارتون توی خانه بود که جای برای راه رفتن به سختی پیدا می شد. گلی وفریدون هم تمام وقت مشغول روزنامه پیچی وسایل اضافی یاسمن بودند و جابجایی ظروف اضافه در انباری . و تعدای کارتون و چند تا چمدان بزرگ که گوشه ی اتاق مانده بود. اشکان پسر بزرگ...
-
قسمت سی و هشتم
شنبه 1 خرداد 1395 13:19
قسمت سی و هشتم یاحا تعداد زیادی کوسن با پارچه ی مخمل در اندازه 70* 70 را در کارگاه خیاطی یاسمن برش داده و دوخته بود .یاسمن هم غر می زد: «کارگاه من که خونه خاله نیست هر دفعه یک طاقه پارچه میندازی روی دوشت می اندازی و سط کارگاه و میگی برات بدوزن!» یاحا گفت:« مطمئن باش دفعه اخره .یه چرخ خیاطی و سر دوز خوب سپردم برام...
-
قسمت سی و هفتم- پیله های زخمی
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 14:12
قسمت سی و هفتم یاحا صبح از خانه بیرون زد و تا بعدظهر نیامد کاری برای انجام نداشتم . با گلی مشغول حرف زدن بودم . یاحا زنگ زد به موبایلم و گفت: «برای خونه ی فرهودی ساعت هفت امده باش .با بابا میایم و سریع می ریم ». تونیک خردلی ام را پوشیدم . موهایم را شانه زدم و از بغل سر با کلیپس جمع کردم . یک دامن مشکی بلند با جوراب...
-
قسمت سی و شش_ پیله های زخمی
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 14:08
قسمت سی و شش پیله های زخمی یاحا پشت خط تلفن بود و جویای احوال همه .صبح تماس گرفت ولی حرفی از امدن نزد .من هم چیزی نپرسیدم .یاسمن عصر می رسید و من اماده بودم تا الما را برگردانم پیش مادر و خواهرم. اقای فرهودی زنگ زد تا الما را به همراه زنبق به بیرون ببرد .گفتم: « الما رو دارم می برم شهرستان، باید زودتر حرکت کنم و...
-
سی و پنجم
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 09:40
قسمت سی و پنج اقای سپهری تا نیمه های شب از یاحا گفت ، از شبهایی که فرهودی تا ساعتها کنارش بود .دیگر حرفهایش را نمی شنیدم .یاد شبهای بعد از برگشتنم به خانه و دیدن وضعیت روحی و جسمی مادرم و از همه بدتر اوضاع روحی و جسمی خودم افتادم. شبهایی که نمی دانستم باید بر پاهای مادر سر بگذارم و به لالایی کودکانه دردهای زنانه ام را...
-
سی و چهارم
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 09:39
قسمت سی و چهارم «چشم ِ ساعت خواب نداشت عقربه ها لحظه ای اگر خواب می ماندند شاید مسافری از قطار جا می ماند شاید خوابی به چشم جاده می امد» گاهی انتظار رسیدن نامه ای را داری بی انکه برای کسی نامه پست کرده باشی .بی انکه ادرس پستی خانه ات را بلد باشی .و گاهی چنان دلتنگی امانت را می برد که نمی دانی باید به چه کسی زنگ بزنی ....
-
سی و سوم
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 09:39
قسمت سی و سوم گلی صدا زد:«بایان خانم، الما جان ، اقای سپهری منتظرن برای صبحانه» دیشب تا دیروقت با الما و گلی و اقا فریدون لب ساحل بودیم .بعد از شام رفتیم و میوه خوردیم .اقای سپهری میگفت مگر کسی میهمانی بیاید تا به بهانه او به لب ساحل بیایم! الما اینقدر لب ساحل ماسه بازی کرد که موها و صورتش ماسه ای شده بود، به خانه که...
-
سی و دوم
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 09:38
قسمت سی و دوم صبح الما از همه زودتر بیدار شده بود و محو تماشای طلوع افتاب، با چشمهای نیمه باز نگاهی به او انداختم و گفتم: «چرا بیدار شدی الما جان ؟! بیا هنوز خیلی زوده برای بیدار شدن !» .الما گفت:« با صدای دریا بیدارشدم .چقدر خورشید این وقت صبح قشنگه .ببین چجوری دریا داره رنگی میشه!» دوباره چشمهایم را بستم . با دستهای...
-
سی و یکم_پیله های زخمی
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 09:38
قسمت سی و یکم صبح زود بیدار شدم رفتم نان سنگک تازه گرفتم .کتری که جوش آمد چای دم کردم و مشغول آماده کردن بساط صبحانه بودم که خاله جیران بیدار شد و گفت:« فرشته ها اومدن نان و چای اوردن!» با ایناز و مادر و خاله صبحانه خوردیم الما هم زود به ما پیوست . بعد از صبحانه الما خیلی اصرار داشت تا عصر بمانم .اما می دانستم کارهایم...
-
قسمت سی ام-پیله هایزخمی
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 09:37
قسمت سی ام برای دیدن مادرم و الما ، از اقای سپهری اجازه گرفتم .صبح ساعت یازده با مینی بوس به سمت خانه ی خاله جیران راه افتادم . خاله جیران و مادرم خانه بودند .الما هم خانه ی همسایه. ایناز هم از سر جلسه امتحان. نهار خاله جیران استامبولی گذاشته بود . الما به خانه امد کارنامه اش را اورد و گفت:« ببین آبجی بایان ، معدلم...
-
قسمت بیست و نهم
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 09:37
قسمت بیست و نهم بعداز ظهر با زنبق و اقای فرهودی رفتیم بازار و از مغازه خرازی چند نخ رنگی، مروارید، پولک و منجوق خریدیم .و بعد یکسری به مغازه اقای سپهری زدیم که با دیدن من در مغازه گفت:« بایان خانم توی خونه که نمی بینمت مگه این طرفا بیایی!» آقای فرهودی خندید و گفت: «جناب سپهری ،گرفتاری بایان خانم کم نبود زنبق هم اضافه...
-
قسمت بیست و هشتم-پیله های زخمی
شنبه 4 اردیبهشت 1395 19:18
قسمت بیست و هشتم «کار ساده ای نیست همدم دلتنگی و تنهایی ام کلمه نباشد ، کسی که لذت چیدن یک نوبرانه ی کال از درختهای حیاط را با او قسمت کنم روبروی دریا بنشینم و تا انتهای دریا دلواپس رسیدن افتاب بمانم. از لبخندش ،شکوفه بدوزم بر دستهای پارچه . ورنگ پولکهای شب بارانی را از چشم هایش بی اجازه بردارم. سر زخم های کهنه را با...
-
قسمت بیست و هفتم _پیله های زخمی
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 13:24
قسمت بیست و هفتم دریا خودش را بالا می اورد .ساحل را دور می زد .خنده هایش را، گریه های آبی اش را موج بر موج بر سنگها می کوبید .اما دوباره آبی تر از همیشه، دریا بود . بعدظهر لنگ لنگان از پنجره به خانه سرک کشید .یادم امد اصلا فراموش کرده ام برای نهار به طبقه ی پایین بروم . خانه در سکوت خوابیده بود .به اشپزخانه رفتم گلی...
-
قسمت بیست و ششم- پیله های زخمی
سهشنبه 31 فروردین 1395 08:59
قسمت بیست و ششم کارهای سخت را باید اول صبح شروع کرد تا بقیه روز را بتوانی پشت سر بگذاری . چشم که باز کردم .یاحا طلوع خورشید را در بالکن به تماشا ایستاده بود.ملحفه را به خودم پیچیدم دست و صورتم را شستم و به بالکن رفتم. یاحا گفت:« بایان چه خوب بیدار شدی» گفتم: «چطور مگه ؟! » یاحا گفت: «یه حرفهایی هست قبل رفتنم باید بهت...
-
قسمت بیست و پنجم_پیله های زخمی
دوشنبه 23 فروردین 1395 08:56
قسمت بیست و پنجم_پیله های زخمی بوی کلوچه ی محلی و چای لاهیجان در الاچیق پیچیده بود . موهای بلند و مشکی اش روی پیراهن سفید ساده اش ریخته و جلیقه ی چهارخانه ی گلرنگ شبیه گل پامچال برتن داشت. با یک کیف و یک زیر دستی محو تماشای درختان بهارنارنج و گیلاس بود . با گفتن« سلام یاحا» اقای فرهودی بلند شدند .به سمت شان رفتم ....
-
قسمت بیست و چهارم_پیله های زخمی
دوشنبه 23 فروردین 1395 08:52
قسمت بیست و چهارم_پیله های زخمی روزهای خرداد و عطر پرنگ شکوفه ها تمام حیاط را پر کرده بود . دیدن موجهایی با رنگ نارنجی ،عصرگاه دریا را رویایی تر می کرد .و هربار که سوزن پر از ملیله و منجوق بر پلکهای پارچه می نشست .حس می کردم بهار زیر دستهایم جان می گیرد . صبح ها بعد از صبحانه به دوختن پولکها و مرواریدها مشغول می شدم...
-
قسمت بیست و سوم _پیله های زخمی
دوشنبه 23 فروردین 1395 08:50
قسمت بیست و سوم دوتا روبالشی کوچک از اضافه ی پرده مانده بود . از پارچه ها دوتا تو بالشی را کوک زدم داخلش را با پارچه های دم قیچی که از کارگاه خیاطی یاسمن اورده بودم پر کردم و روی یک طرف کوسن را با پولکهای نقره ای و سبز روشت و مروارید صدفی گلهای رز کوچک دوختم و در اتاق گذاشتم . یاحا چند طرح مختلف در سی دی نشانم داد و...
-
قسمت بیست و دوم- پیله های زخمی
چهارشنبه 18 فروردین 1395 10:19
قسمت بیست و دوم دلهره داشتم از اینکه یاسمن نگذارد ارامش داشته باشم .اما اقای سپهری و یاحا حواسشان جمع بود .یاسمن عمدا می خواست طوری رفتارکند که دعوا راه بیندازد .اما من هم تصمیم گرفتم بودنش را ندید بگیرم برای همین وقتهایی که یاسمن خانه بود اصلا پایین نمی رفتم. یاحا یک قفسه ی کوچک چوبی برای اتاقم خرید و بعد یکی دوبار...
-
قسمت بیست و یکم-پیله های زخمی
دوشنبه 16 فروردین 1395 09:33
قسمت بیست و یکم پیله های زخمی گلی آمد در اتاقم و گفت:« آقای سپهری منتظرن تا همه شام بخوریم بیا پایین خانم» بلند شدم به طبقه پایین رفتم .دست و صورتم را شستم .اقای سپهری و من سر میز بودیم یاحا هم امد. اما یاسمن نیامد . اقای سپهری گفت:«بایان شامت رو بخور» حرفی نزدم. بعد ازشام یاحا به حیاط رفت و از همانجا به بیرون. اقای...
-
پیله های زخمی_ قسمت بیستم
سهشنبه 25 اسفند 1394 12:16
پیله های زخمی _ قسمت بیستم روز میهمانی یاسمن فرا رسید از صبح زود گلی خانم بوی خورشت و مرغ و ادویه های مختلف را در اورده بود . گلی صدا زد : بایان خانم صبحانه حاضره ! و صبحانه را در اشپزخانه روی میز کوچکی گذاشته بود . اقای سپهری به دفتر پارچه فروشی رفته بود َ کمی نان و مربا خوردم ویک چای برای خودم ریختم . گلی گفت : ببخش...
-
قسمت نوزدهم - پیله های زخمی
سهشنبه 25 اسفند 1394 12:11
قسمت نوزدهم - پیله های زخمی خانه در شلوغی رفت و امد گلی و اقا فریدون بود حیاط خانه هم پر از گلهای رز و بهار نارنج . گلی کمر بسته تمام شیشه هارا دستمال کشید حیاط را اب و جارو کرد و همه جای طبقه ی اول را تمیز و براق. با یاسمن به کارگاه خیاطی رفتیم . گلناز و خواهرش بعدظهر دو سبد پیک نیک پر دسر و ژله و شیرینی رنگی اورده...
-
قسمت هجدهم_ پیله های زخمی
سهشنبه 25 اسفند 1394 12:08
قسمت هجدهم_ پیله های زخمی اقای سپهری با گفتن «رسیدن بخیر بایان خانم .احوالت چطوره ؟!».سر صحبت را باز کرد . به اتاقم رفتم .لباسهایم را عوض کردم. پنجره ی اتاقم را باز گذاشتم تا عطر دریا میان چهار دیواری رنگ پریده اتاق بپیچد . سر میز شام یاحا امد و با چهره ای مهربان و ارام به خوردن سالاد بسنده کرد . یاسمن مقدار زیادی...
-
قسمت هفدهم _ پیله های زخمی
سهشنبه 25 اسفند 1394 12:04
قسمت هفدهم _ پیله های زخمی شب هر انچه در خودش داشت فروخورد تا صبح دهان باز کند . بعد از صبحانه شروع کردم به کار کردن روی کیفهای مخمل و کتان و منجوق دوزی روی آنها. بعدظهر یاحا در اتاق را زد و گفت :« قرار نیست به خودت فشار بیاری عجله نکن برای تمام کردن کیف ها. من دو روز دیگه میرم و حدود سه هفته ی بعد بر می گردم تا...
-
قسمت پانزدهم و شانزدهم _پیله های زخمی
دوشنبه 17 اسفند 1394 12:11
قسمت پانزدهم قسمت پانزدهم -پیله های زخمی اواسط زمستان بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد . قسمت پانزدهم -پیله های زخمی اواسط زمستان بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد .یک چراغ علا الدین گوشه ی اتاق بود . و بخاری نفتی کوچکی در اتاق دیگر .انطرف حیاط هم دستشویی و یک اشپزخانه کوچک و حمام بود . پدرم عصر زود به خانه...
-
قسمت چهاردهم _پیله های زخمی
دوشنبه 17 اسفند 1394 11:11
قسمت چهاردهم پیله های زخمی یاسمن گفت:« سه چهار روز کاری نداری .می تونی شهرستان بری یکی از شاگردها مریضه و کارش تموم نمیشه .بقیه هم کارشون تموم نشده ».خوشحال شدم.حالا می تونستم کارهای یاحا خان رو انجام بدم تا ظهر خانه بودم و با کتاب و سی دی اموزش منجوق دوزی مشغول بودم. یاحا خان صبح زود بیرون رفته بود نزدیک ساعت یازده و...
-
قسمت سیزدهم _پیله های زخمی
دوشنبه 17 اسفند 1394 11:05
قسمت سیزدهم _پیله های زخمی خاله جیران مادر را حمام کرده بود من با ایناز و الما خواهرهایم مشغول بودیم الما چهارم دبستان بود و ایناز هم هجده سالگی اش را پشت سر می گذاشت و در دبیرستان مشغول بود .در رشته ی علوم انسانی . ایناز گفت:«یه کتاب شعر برات خریدم، می دونستم خوشت میاد » کتاب را گرفتم، از فرط شادی در پوست خود نمی...
-
قسمت دوازدهم _ پیله های زخمی
دوشنبه 17 اسفند 1394 10:58
قسمت دوازدهم پیله های زخمی . صبح زود بیدارشدم تکه های به هم دوخته پارچه را بهم وصل کردم .چند شکوفه ی سفید با پارچه ی ساتن درست کردم و وسط کار پشت سر هم قراردادم و روی پارچه کوک زدم دور تا دور رو میزی را با دست کوک زدم و روی مربع های ساده کمی منجوق دوزی نقره ای هفت رنگ کار کردم .موقع نهار بود که رومیزی تمام شد، یک...
-
قسمت یازدهم _ پیله های زخمی
دوشنبه 17 اسفند 1394 10:56
قسمت یازدهم _ پیله های زخمی گلی خانم صبح ساعت هشت امد در اتاقم را زد و گفت: «بایان خانم زودتر بیا پایین .یاسمن خانم کارتون داره ».مثل اسپند از جا پریدم .رفتم طبقه ی پایین دست و صورتم را شستم .موهایم را یک طرف جمع کردم .یاسمن از اتاق اقای سپهری بیرون امد .گفتم:« صبح بخیر یاسمن خانم» . گفت: «سلام ,پیراهن رو بردار بیار...