عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت بیست و دوم- پیله های زخمی

قسمت بیست و دوم


دلهره داشتم از اینکه یاسمن نگذارد ارامش داشته باشم .اما اقای سپهری و یاحا حواسشان جمع بود .یاسمن عمدا می خواست طوری رفتارکند که دعوا راه بیندازد .اما من هم تصمیم گرفتم بودنش را ندید بگیرم برای همین وقتهایی که یاسمن خانه بود اصلا پایین نمی رفتم.

یاحا یک قفسه ی کوچک چوبی برای اتاقم خرید و بعد یکی دوبار تنکابن رفتیم و لوازمی مثل قیچی ، نخهای رنگی، نخ ابریشمی در چند رنگ مختلف و یک جعبه  مخصوص نگهداری منجوق و مهره برای شروع کار خریدم و تعداد زیادی شیشه های کوچک برای ریختن پولک و منجوقها برای گذاشتن در قفسه چوبی .

اتاقم کم کم داشت شبیه یک کارگاه کوچک می شد از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم .روبانهای رنگی  از هر کدام یک حلقه .چسب  کاغذ پوستی چسب حرارتی .و هر انچه که یاحا به نظرش می رسید خرید کردیم بعضی وسایل را هم پیشنهاد دادم .

گفتم :«یاحاخان فکر نمی کنید زیاد باشن این چیزها که خریدیم؟!»

یاحا گفت:«دفعه های بعدی باید خودت بیای و خرید کنی ».

اقای سپهری و گلی بقدر خوشحالی کردند که حتی تصورش را هم نمی کردم.

آقای سپهری گفت:«بهتره یه پرده ی جدید هم برای اتاق کار بگیری . در ضمن فروشگاه پارچه فروشی من رو هم یاحا خان! در لیست مغازه های مورد پسندتون قرار بدین!» همه خندیدیم .

چیدن روبان ها نخ ها وقرقره های رنگی در قفسه ی کوچک چوبی لذت زیادی داشت .شوق پر کردن شیشه های کوچک از پولک و منجوق های رنگی مثل داشتن یک جعبه مداد رنگی بزرگ بود .رویایی بود برایم. آنچنان سرگرم جمع و جور کردن اتاق بودم که متوجه حضور آقای سپهری نشدم و با صدای ایشان که می گفت : «بایان خانم ببین می پسندی؟!» به خودم امدم .یک میز غذا خوری چهار نفره با دوتا صندلی برای من با اقا فریدون اورد و گفت: «پارچه مخمل برای روی میز و روکش صندلی ها فردا بیا مغازه پسند کن .تا بدم یاسمن بدوزه» .خواستم بگم« نه ».اقای سپهری گفت :«باشه می گم یکی از اشناها تو بازار برات بدوزه از همونجا برداری بیاری خونه»

.متر را برداشت و یک کاغذ و مداد گرفت و روی میز و صندلی را اندازه گرفت. قلبم از هیجان مثل دریا در تلاطم بود .

می ترسیدم پلک بزنم و تمام این رویای رنگی بپرد بیرون مثل ماهی قرمزی که از تنگ اب بیرون پریده باشد.

یاحا به جمع ما پیوست .تعدادی برگه در دستش بود، کپی شده و مرتب .گفت:« این فرم کفش هاست که تا چند روز دیگه میرسه .این هم یه سری کیف پول جیر رنگیه» .

کاغذهای بعدی عکس جاجواهری با روکش مخمل و جیر بود و یکسری بالشهای قلبی شکل در سایزهای مختلف. تعداد و رنگ بندی روی کاغذ تایپ شده بود .همینطور یک تاریخ برای تحویل . قیمت هر کدام و درنهایت مبلغ پرداختی . یاحا بسیار ادم دقیق و خوش فکری بود . در ادامه توضیح داد :«از هر نمونه کار دوتا اضافه اس که به عنوان نمونه کار می تونی نگه داری . برای زمان بندی لطفا از هر کدام یکی رو تکمیل کن و ببین چقدر وقت میگیره .بعدش حساب کن با تعدادش چند روز هم اضافه وقت بذار برای اینکه کاری پیش بیاد و نرسی وقت کافی داشته باشی».

گفتم : «چشم یاحا خان ، ممنون به خاطر همه چیز»

صبح به مغازه اقای سپهری رفتم یک پارچه ی حریر یاسی برای اتاق انتخاب کردم و یک مخمل  بنفش پر رنگ برای  زیر پرده . برای روی میز و صندلی هم مخمل سبز دریایی که طرحهای ابرنگی ابی و سبز تیره. به آدرس آن خیاطی که اقای سپهری داد رفتم و کاغذ اندازه و پارچه ها را روی میز گذاشتم. زن و شوهر جا افتاده ای باهم در خیاط خانه بودند .وقتی اسم اقای سپهری را شنیدن گفتند: «روی چشم دختر جان .تا یک ساعت دیگه اماده س میدم شاگردم بیاره مغازه» .هرچه قیمت پرسیدم .گفتند:«اصلا نمیشه با خود اقای سپهری صحبت می کنیم» به مغازه برگشتم .خلوت بود .

اقای سپهری به شاگردش گفت تا دو استکان چای بیاورد . بعد گفت:«یاحا مثل خود منه. هر وقت کاری بود یا کم و کسری بهم بگو یا به یاحا . درسته از خانواده ات دوری و پدرت هم مرحوم شده اما بعضی وقتا ادم می تونه یک خانواده  دیگه رو هم داشته باشه».

حرفهای اقای سپهری مثل مرهمی بود بر تلخکامی ها و رنج نبودن پدرم. شاگرد خیاط خانه امد و در یک کیسه پرده و رومیزی دوخته شده و رو صندلی ها را اورد . به طرف خانه براه افتادم . گلی خانم مثل همیشه چادر به کمر بسته مشغول اماده کردن نهار و میز بود.

به طبقه ی بالا رفتم . روی میز را دستمال کشیدم و رومیزی سبز رنگ را رویش انداختم . صندلی را گذاشتم قدم به چوب پرده نرسید .

پایین امدم از اقا فریدون خواستم یک چهارپایه بیاورد تا پرده را بزنم .اقا فریدون چهارپایه چوبی را گذاشت و بالا رفت چوب پرده را داد و مشغول رد کردن گیره های پرده در ریل شدم .

پرده نصب شد مخمل بنفش زیر و رو پرده یاسی روشن از وسط رو پرده در دو طرف جمع می شد. همینطور پرده مخمل بنفش و پنجره مثل قاب عکسی با منظره ی دریا به چشم اتاق  اویخته شده بود .

نهار یاحا نیامد، به موبایلم اس ام اس داد.

«بایان, سفارش کفشها و جعبه جواهری ها رسیده »

تا وقتی  یاحا برسد، چند ملیله ی شکسته ی هفت رنگ سفید صدفی نخ کردم و روی حریر پرده کمی کارکردم . حالا فقط منتظر امدم یاحا بودم . پارچه های مخمل و شانل و ململ که قبلا از مغازه اقای سپهری اورده بودم را هم مرتب تا کردم و در گوشه قفسه چیدم .مجلات را هم دسته بندی کردم. اما رویه صندلی ها مانده بود .

به طبقه ی پایین رفتم. یاحا امد . چند کارتون بزرگ را در اتاق کوچک رختخوابها در طبقه ی پایین گذاشت .روی هر کارتون نوشته شده بود .یاحا با تیز بر کارتون ها را باز کرد و از کار چند تایی را برداشت و به اتاق من رفتیم .

از دیدن پرده و رومیزی سوت بلندی زد و گفت :« چه قدر اتاقتون قشنگ شده بانو!»

دلم می خواست از شادی یاحا را بغل کنم اما شرم اجازه نمی داد.

گفتم : «یاحا خان صندلیها را چکار کنم؟»

یاحا گفت :«کار فریدون است» .و بعد فریدون را صدا زد فریدون با حوصله روکش صندلی را رویش مرتب کرد و با یک پنس بزرگ در زیر صندلی ثابتش کرد . یاحا هم جا جواهری های مخمل وجیر و کفش های رو فرشی پارچه ای را گوشه ی اتاق گذاشت و گفت:« از فردا شروع کن» .

یاسمن در حالی که ناخن هایش را سوهان میزد بی اجازه به اتاقم امد سرش را پایین نگه داشت بود و انگار زیر لب برای خودش حرف بزند گفت:«حتا اگه تمام این خونه رو خام خودت کنی نمی ذارم یه صدف شکسته از این خانواده برات بمونه .حواست رو جمع کن چون مثل سایه همیشه حواسم بهته!»

نمی دانم چرا یاسمن از بودن من اینقدر واهمه داشت؟! بعد روی پاشنه چرخید و گفت:«راستی یاحا بهت گفته زنش رو چقدر دوست داشت و اون همه دوست داشتن رو چکار کرد؟!»

می دانستم یاسمن فقط میخواهد تحریکم کند .جواب ندادم . به سمت قفسه ی چوبی امد و با انگشت ربانها و نخ ها را لمس کرد و یکی از شیشه های پر ازملیله را برداشت و گفت:«اگه از دستم بیفته میشکنه ؟!» وبعد از خنده ای تمسخر آمیز گفت:«  اسباب بازیهای قشنگیه حتما کار یاحاست شک ندارم . اما خودت هم قاطی همین اسباب بازی هایی! کُوزت پیر!»

نفس یاسمن بند آمد شد...وقتی برگشت یاحا پشت سرش بود .

نمی توانست حرکت کند . یاحا به سمتش قدم برداشت و با نفس های شمرده گفت:« اینجا دفتر کار بایانه . اگر میخای نیام کارگاه خیاطی و جلوی کارآموزهات  همینطور برخورد کنم .بهتره دفعه اخری باشه که وارد این اتاق میشی!»

رنگم پریده بود می ترسیدم یاحا و یاسمن درگیر بشن. یاسمن مثل اسلحه ی بی خشاب بی صدا رفت . یاحا گفت: «شب بخیر بانو .اتاق کارت خیلی دلنشین و زیبا شده»

گفتم : «یاحا خان این لطف شما رو فراموش نمی کنم»

یاحا گفت:«دیگه این حرفو ازت نشنوم » و ارام روی شانه ام زد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد