عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت چهلم

قسمت چهلم 

پیله های زخمی

کارگاه خیاطی یاسمن خیلی تمیز بود .یاحا تمام وسایل خیاطی را که خریده بود به اتاق کوچک کنار اتاق پرو برد. تا میز جدید بیاید مشغول جابه جایی وسایل بودیم . بعدظهر مهرناز و مینا امدند .مهرناز خیاط بود و مینا خواهرش کارهای الگو و برش را انجام میداد .تقریبا بیست و پنج ساله بودند .  برای نهار به خانه رفتیم. با گلی و اقای سپهری نهار خوردیم. بعد از نهار به اتاقم رفتم و خوابیدم . عصرباصدای زنگ موبایلم بیدارشدم . یاحا گفت:«بانو خیال بیدارشدن نداری؟!» به ساعت نگاه کردم ، زیاد خوابیده بودم.

موهایم راشانه زدم. این دو روز وقت فکر کردن به هیچ چیزی را نداشتم توی اینه خودم را نگاه میکردم و حس میکردم در چشمهایم شوق عمیقی وجود دارد. شوق زندگی، شور بودن. لباسهایم را پوشیدم ‌و با یاحا به کارگاه رفتیم .

تعدای از کوسنهای مخمل را بردم الگوها را کشیدم  و روی کوسن با کاربن منتقل کردم.یاحا چند تا مجله ژورنال لباس به مینا و مهرناز داد و گفت : «نگاه کنید بهشون تا بعد راجع بهش حرف بزنیم».

خیلی زود با مینا ومهرناز دوست شدم. بی شیله پیله و اهل افاده وادا اصول نبودند . یاحا چند مدل رومیزی ساتن و حریر که مینا انتخاب کرده بود را دید و از بینشان دو طرح با شش رنگ بندی انتخاب کرد .قرار شد پارچه ها  در سه سایز مختلف در شکل مربع و مستطیل  برش بخورد .طرح روی رومیزی ها هم بته جقه  و قاب قرانی و یک طرح هم به صورت گلهای مینیاتوری که یاحا انتخاب کرد.

مینا و مهرناز و من هرسه  پارچه های مناسب را انتخاب کردیم مهرناز دیپلم طراحی پارچه از هنرستان بود و به خوبی با دست زدن به پارچه می توانست تشخیص بدهد از بین پارچه هایی که کمتر می شناختم کدام یک برای کار منجوق و مهره دوزی مناسب هستند .مینا  و مهرناز چند روز را صرف الگو کشیدن و برش رومیزی ها کردند و بعد سر دوز و لایه زدن برای رومیزی که حریر بود . و من هم کار روی کوسنها را شروع کرده بودم .حجم کار زیاد بود و از عهده این تعداد برنمی امدیم. یاحا می خواست هر طور شده این رنگ بندی شاد و تابستانی را تا اوایل مرداد یعنی کمتر  چهل روز دیگر با خودش ببرد .برای همین یک اگهی دو روزه در روزنامه داد تا دو  شاگرد برای کمک بیاورد .ظرف دو روز حدود پنجاه نفر به کارگاه امدند و انتخاب و تایید شان به من سپرده شد .کار سختی بود .منتها باید سخت گیری می کردم چون کار شوخی بردار نبود .دو نفر را انتخاب کردم و قرار شد از فردا سرکار بیایند وقت رفتن به خانه بود  مینا و مهرناز هم تازه رفته بودند .خانمی حدودا پنجاه و هفت یا هشت ساله وارد کارگاه  شد و گفت آگهی را در روزنامه دیده .ظاهر تمیز و مرتبی داشت .گفتم : «ببخشید دو نفر می خواستیم و استخدام کردیم» .خانم که خودش را  سوزنچی معرفی کرد گفت:« سالها مادر وخاله بزرگم همینطور عموم تو کارخیاطی و بقچه سوزنی  بودن .من هم سالهای زیادی این کارها رو انجام دادم . بچه هام ازدواج کردن و خارج از کشورن و به خاطر مادرم که الزایمر داشت  سه سالی خانه نشین شدم. مادرم فوت کرد و تا مدتها تنها موندم .راستش چند وقتی هست دنبال یک کلاس یا کارگاه هستم که چند ساعتی فقط برای تنها نماندن بیام و مشغول باشم .منتها نه حوصله دوندگی برای مجوز اموزشگاه دارم و نه سن و سالم اجازه میده»

نمی دانستم چه بگویم . خانم سوزنچی متوجه شد و گفت :« دخترم این شماره موبایلم .فکرهات رو بکن تلفنی جواب بده» بعد از کیفش یک کیف پارچه ای زیپی در اورد و گفت:« این ها چند نمونه کوچیک ازکارهای منه چند روزدیگه میام می برمشون» .خانم سوزنچی رفت .شب بعد از شام نمونه کارهای خانم سوزنچی را به یاحا نشان دادم .کارها سنگ دوزی های ظریف و بسیار زیبایی بودند .یاحا گفت:« انگار جفت شش اوردیم .بایان این خانم یه هنرمنده و سنگ دوزیهاش  توی لباسهای مجلسی بسیار گران و خاص کار میشه .فردا باهاش تماس بگیر بگو بیاد کارگاه می خوام ازنزدیک ببینمش »

یاحا دوباره نگاهم  و گفت:«  تمام اینها رو از تو دارم»

دوشاگرد جدید صبح ساعت نه امدند .قرارم با خانم سوزنچی برای ظهر بود یاحا هم امد .کارگاه شلوغ شده بود پارچه های برش خورده و دور دوزی شده توی طبقه ها چیپه شده بودند و کوسنهای مخمل برش خورده هم  مرتب روی میز . دو شاگرد تازه وارد هم مشغول تو پر دوزی منجوقها شدند . یاحا امد خانم سوزنچی هم سر ساعت امد  نمونه کارهای خانم سوزنچی را روی میز گذاشتم . یاحا سر صحبت را باز کرد و کمی در مورد کارها و نمونه های سنگ دوزی با خانم سوزنچی حرف زد .خانم سوزنچی گفت:« نوع کار اسمش هست درباری دوزی. دوختن سنگای قیمتی و نیمه قیمتی روی لباسهای درباریان قدیم باب بوده و این هنر تو بوشهر زیاد طرفدار داره و بین لباسهای عربی و  خیلجی»  یاحا گفت : «خیلی خوبه ». و پارچه ها را نشان خانم سوزنچی داد و گفت :« هر پارچه ای که به نظرتان مناسب هست رو با طرحی که برای درباری دوزی فکر می کنید مناسبه رو لطفا شروع کنید» 

.

خانم سوزنچی گفت :« یه دفتر از طرحها و نمونه ها و تعداد زیادی عکس از مدلهای درباری دوزی که قبلا انجام دادم رو میارم تا خودتون تصمیم بگیرید و همینطور یک قیمت پایه ای از سنگهای مورد استفاده» .یاحا گفت : «پس برای فردا منتظرتون هستم» .

خانم سوزنچی کم حرف اما کار بلد بود .به محض امدن به کارگاه از یکی ازشاگردها می خواست سماور را روشن کند . خودش مثل یک مادر حواسش به همه ی ما بود . اوایل که درباری دوزی را شروع میکرد دست ازکار می کشیدم و به دستهایش نگاه می کردم . یکبار خانم سوزنچی گفت: «بیا اینجا تا کم کم یادت بدم،  کاری نداره» .

زنبق را ده روزی ندیدم . اخر هفته به اقای فرهودی زنگ زدم و حال زنبق را پرسیدم . اقای فرهودی گفت:«از  وقتی به کارگاه رفتید و سرتان شلوغ شده،  زنبق احساس تنهایی شدیدی می کنه حتی نقاشی هم نکشیده» گفتم:« فردا به دیدنش میام »

.به دیدن زنبق رفتم .یاحا هم با من امد  دو دوست مشغول حرف زدن بودند. من و زنبق هم کارهای منجوق دوزی اش را نگاه می کردیم و ایرادهایش را برایش یاداشت می کردم. وقت خوردن میوه همگی در سالن بودیم. گویا یاحا از کارگاه و سفارشهایی که باید به دبی می برد صحبت کرده  بود . اقای فرهودی گفت:« پس با این حساب دیگه زنبق نمی تونه بیاد و منجوق دوزی رو با شما ادامه بده» .

یاحا گفت: «خب زنبق رو ببر کارگاه خیاطی الان که کلاس نداره  . اونجا هم سرگرم میشه ». بلافاصله گفتم: «خیلی فکر خوبیه»

نظرات 1 + ارسال نظر
آنا یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 11:10 http://cafeteria.blogsky.com

من هنوز هم در داستان شما گم شده ام. نثر قشنگی دارید فقط یک کم مهبم می نویسید.

ممنوم بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد