قسمت بیست و نهم
بعداز ظهر با زنبق و اقای فرهودی رفتیم بازار و از مغازه خرازی چند نخ رنگی، مروارید، پولک و منجوق خریدیم .و بعد یکسری به مغازه اقای سپهری زدیم که با دیدن من در مغازه گفت:« بایان خانم توی خونه که نمی بینمت مگه این طرفا بیایی!» آقای فرهودی خندید و گفت: «جناب سپهری ،گرفتاری بایان خانم کم نبود زنبق هم اضافه شده !» آقای سپهری ازحالی که به سبیل بلند و خوش مدلش تاب می داد گفت:« شما روی چشمم جا دارید فرهودی جان»
گفتم دو سه تا نیم متر پارچه مخمل و شانل و تترون برای زنبق می خواهیم .اقای سپهری کنار ایستاد و گفت:« خانوم ها بفرمایید انتخاب کنید»
زنبق دورنگ صورتی سبز و سفید انتخاب کرد سر راه اقای فرهودی من و زنبق را به یک کافی شاپ برد و همگی با هم بستنی چند رنگ و ژله خوردیم .خیلی خوشمزه بود . دست زنبق در دست من بود و نگاهش به بیرون .اقای فرهودی ضبط ماشین را روشن کرد، یک موسیقی ملایم...
به خانه رسیدم . یاسمن توی سالن بود با دیدن من شروع کرد به غر زدن :«اصلا معلومه کجا تشریف داری ؟! » گفتم:« با اقای فرهودی رفته بودیم خرید»
یاسمن گفت:« اینکه دختره ی کر و لال بهانه ی خوبی شده برای رفتن با فرهودی اصلا جالب نیست!» گیج شده بودم گفتم:« یاسمن خانم منظورتون چیه ؟! »
یاسمن گفت:«خیلی روشن گفتم! حواست باشه فکر نکن فرهودی مثل برادرم احمقه ! اون یک مشاوره خانواده س هرچند نتونست با اون جلسات طولانی زنش رو نگه داره و قانعش کنه که با بچه ی ناتوانش کنار بیاد .اما جلساتش ظاهران برای یاحا بد نبوده! حداقلش اینه که یاحا اینقدر با قضیه ی همسر سابقش کنار اومده که دوباره دل به یکی بسته ! فقط نمی فهمم چطور یکی در حد و اندازه ی خودش پیدا نکرده!»
حس می کردم کوتاه امدن در برابر زنی که خودش شکست خورده و نگاهش نسبت زنهایی با شرایط مالی و خانوادگی من ،مثل نگاه ارباب و رعیتی است ، درست نباشد. تک سرفه ای کردم و گفتم:«اتفاقا یاحا خان در مورد زندگی قبلیش واتفاقهای اونروزها کامل برام گفته .تکراریه! و... در باره اقای فرهودی و دخترشون... اونا دوستان یاحا خان هستن و حالا دوستان من!»
یاسمن عصبانی به سمتم امد زل زد توی چشمم و گفت: «دختره ی گستاخ ! نون پدر و برادرم شکمت رو سیر کرده اونوقت یاحا اینجا باشه هزار تا حیله می دوزی که توی اتاقت نگه ش داری تا بلکه بتونی یک کمی توجهش رو جلب کنی .وقتی هم نیست راه میفتی با دوستش میری خرید و خدا می دونه دیگه چی ؟! اون دختر هم که یک عروسک کر و لاله!» گفتم :« زنبق فقط کر و لاله اما خوب می بینه و عمیق حس می کنه ! بعدش هم من برای رفتنم به اجازه ی شما نیاز ندارم همینطور برای دیدن و بودن کنار یاحا !»
خیلی ظریف موهایم را گرفت و گفت: «موهات رو قیچی می کنم اگه فکر کردی می تونی دمم رو قیچی کنی !»
دستش رو کنار زدم و گفتم:«مثل بچه های مدرسه ای می مونید .
باورم نمیشه شما مادر دوتا بچه باشید!» یاسمن با فحش و فریاد به اتاقش رفت باصدای کوبیدن در اتاقش ،گلی ازاشپزخانه بیرون زد و گفت: «خانم اینقدر سر به سرش نذارید یاسمن خانم خیلی بد لج و یه دنده س .به یاحاخان میگه!» من هم انگا نه انگار اتفاقی افتاده گفتم : «خب بگه!»
روزهای معتدل خرداد با هوای شرجی عطر دیگری داشت. پنکه سقفی و کولر را روشن کرده بودم . کارها به خوبی پیش می رفت.
اخر هفته نزدیک بود اقای فرهودی تماس گرفت وگفت: «امروز برای کلاس شما بیاید منزلمون .زنبق دوس داره شما رو دعوت کنه»
گفتم:« آخه زحمته براتون» .با اصرار اقای فرهودی به خانه شان رفتم .یک خانه ی متوسط یک طبقه .
خانه بوی کهنگی میداد کاناپه های کهنه و رومیزی های رنگ و رو رفته. معلوم بود سالهاست نفس های گرم یک زن ،غبار از خستگی این خانه نبرده است . به اتاق زنبق رفتم .پرده ی اتاقش افتاب خورده و کرم رنگ بود . با یک تخت یک نفره و یک میز و کامپیوتر . زنبق یکی از پارچه های مخمل را جلوی دستم گذاشت .کمی رویش تمرین کرده بود . با اشاره تشویقش کردم و سعی کردم بگویم زیباست.
اقای فرهودی سه لیوان شربت بهار نارنج اوردکه داخل آنها چند تکه یخ بود . شربت را خنک نوشیدم . یک گلبرگ و برگ را برای زنبق کشیدم و پر کردنش را یادش دادم . بعد از یک ساعت و نیم با دست اشاره کردم و ساعت را نشان دادم . زنبق بغلم کرد .به ارامی بغلش کردم .اقای فرهودی گفت:«بایان خانم خیلی زحمت افتادید»
گفتم :«واقعا از دیدن زنبق خوشحالم .ذوق و شوق زیادی داره» خداحافظی کردم و به سمت خانه ی اقای سپهری راه افتادم .
اگر یاسمن کمی مهربان تر بود نه خودش تنها بود و نه من .هر چندزنبق کم کم داشت تنهایی ام را پر می کرد . به خاله جیران زنگ زدم با مادرم و ایناز صحبت کردم .همینطور با الما . خاله جیران گفت:« وقت کردی یه سری بیا پیشمون امتحانات الما تموم شده و حوصله اش سر رفته»
=============
نویسنده : ساهی