عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

سی و چهارم

قسمت سی و چهارم

«چشم  ِ ساعت خواب نداشت 

عقربه ها لحظه ای اگر خواب می ماندند 

شاید

مسافری از  قطار جا می ماند 

شاید 

خوابی به چشم جاده می امد»

گاهی انتظار رسیدن نامه ای را داری بی انکه برای کسی نامه پست کرده باشی .بی انکه ادرس پستی خانه ات را بلد باشی .و گاهی چنان دلتنگی امانت را می برد که نمی دانی باید به چه کسی زنگ بزنی .


دو روز تمام توی خانه مشغول کار بودم و الما هم مدامن  از حیاط به بالکن و خانه در رفت و آمد بود و بازی می کرد. عصر هر دو روز هم دستم را گرفت و باهم به دیدن غروب افتاب لب دریا رفتیم .

الما بیشتر دفتر نقاشی اش را از  دریا پر کرده بود، اینقدر که اگر دفترش را ورق می زد می توانستی صدای موجها را بشنوی و دریا به اتاقت سرازیر می شد .

ساعت ده شب اقای فرهودی تماس گرفت و گفت: «کار نصب پرده تمام شده .می خواستم شما و الما رو برای شام دعوت کنم.البته اقای سپهری هم دعوت هستن .باهاشون تماس گرفتم»

هر چه اصرار کردم فایده ای نداشت .بلاخره دعوتش را پذیرفتم .

الما از بعدظهر اینقدر امد و به ساعت نگاه کرد و رفت که کلافه شدم .

پیراهنی که مادرم برای عیدش خریده بود را تنش کردم .موهایش را شانه زدم و دم اسبی بستم . خودم هم دوش گرفتم و لباس پوشیدم .

اقای سپهری زنگ زد و گفت: «شما زودتر برید من خودم میام »

با الما راه افتادیم . یک جعبه شیرینی خامه ای خریدم و به خانه ی اقای فرهودی رفتیم . زنبق یک پیراهن قرمز با گلهای سفید پوشیده بود .الما به محض ورود دست زنبق را گرفت . زنبق مرا به اتاقش برد .پرده زرد با حریر ابرنگی رویش بسیار شاد و پر انرژی بود .گفتم:« خیلی خوشگله ».الما گفت«اینطوری نه! روی کاغذ براش بنویس!» گاهی باید از کوچکترها آموخت آنچه که نمی دانیم.

به اتاق نشیمن رفتم .اقای فرهودی چای اورد .بوی خورشت می امد.گفتم: «اسباب زحمت شدیم ».اقای فرهودی گفت:«نه !خوشحال میشم .خواهرم تدارک شام رو دیده و شب با بردارم پژمان میان دیدن تون» نیم ساعت بعد خواهر اقای فرهودی با برادرش امدند . برادر اقای فرهودی کاملا شبیه خودش بود .و خواهرش بزرگتر از هر دو فرهودی . آقای سپهری هم ساعت هشت امد .با امدن اقای سپهری از لاک تنهایی و سکوت بیرون امدم. پژمان عموی زنبق با اقای سپهری سرگرم گفتگو بود .خواهر اقای فرهودی اسمش نسیم بود و برایمان چای و شیرینی خامه ای اورد . پژمان دیپلم هنرستان داشت و در کارگاه چوب بری دامادشان کار کرده بود  و خودش به تازگی یک مغازه نجاری باز کرده بود.

اقای فرهودی از من خیلی تعریف کرد و کارهایی که روی پارچه به زنبق یاد داده بودم را به پژمان و نسیم نشان داد .و همگی تحسین و تشکر کردند. بعد از شام پژمان طوری در مبل بغل دست من نشست که توانست با من هم صحبت باشد .از اینکه زنبق با وجود اختلاف سنی زیادش اینقدر با من صمیمی است تعجب می کرد و می گفت:« زنبق به سختی با دیگران ارتباط داره و تقریبا همیشه تنهاس .از اتاقش هم پیداس که چقدر حال و هواش دگرگون شده بایان خانم »

سعی کردم مودبانه و مختصر جواب بدهم . پژمان دوباره پرسید :« شما اموزشگاه یا کارگاه شخصی ندارید ؟» گفتم:« نه شرایط مالیش رو ندارم ».پژمان چیزی نگفت و به بهانه ی اوردن چای به کنار نسیم خواهرش رفت . نسیم مدیر مهدکودک بود و دوتا دخترش در تهران مشغول تحصیل بودند. به اتاق زنبق رفتم .الما و زنبق مثل اینکه مدتها باشد با هم دوست باشند مشغول بازی بودند .الما موهای زنبق را بصورت چهل گیس بافته بود. دفتر نقاشیهای زنبق را ورق زدم .پر بود از گل و منظره . متوجه نشدم  پژمان  کی وارد اتاق شد؟! دو بشقاب میوه و شیرینی برای بچه ها اورده بود .طوری وانمود کرد که انگار متوجه نبوده من  در اتاق پذیرایی نشده باشم .گفت: «شما کی اومدید اتاق زنبق .می خواین چای براتون بیارم ؟!» گفتم : «نه ممنونم»

ساعت نزدیک دوازده خانه اقای فرهودی را ترک کردیم . بین راه اقای سپهری از اقای فرهودی و اینکه چقدر بابت حضورش کنار یاحا به ایشان مدیون است تعریف کرد. و گفت : «برای یه مرد بعد از تاهل دوباره تنها زندگی کردن خیلی سخته.وقتی مادر یاحا فوت کرد با وجودی که بچه هام بزرگ بودن  اما نبودنش مثل نداشتن چهار ستون خانه بود .با وجودی که گلی وفریدون به تمام کارهای خانه میرسن اما جای خالیش هنوز حس میشه، در حالیکه انگار همین دیروز از دستش دادم،  برای همین نتونستم ازدواج مجدد داشته باشم. اقای فرهودی هم فقط به خاطر زنبق به تمام پیشنهادهای اقوام و حتی همکاران خانومش برای داشتن زندگی دوباره پشت پا زده و تمام وجودش رو برای شاد نگه داشتن و تربیت زنبق  ،کنار گذاشته . یاحا هم طور دیگه ای  و خیلی تلخ تر و سخت تر از همه ی ما تنها شد .من که پدرش هستم نمی دونم چطور قلبش تحمل کرده؟!»

 آلما روی پایم خوابش برده بود .اقای سپهری از توی اینه برایم تعریف کرد تا به خانه رسیدیم .الما را به اتاقم بردم و جایش را مرتب کردم .

گلی خوابیده بود.گفتم : «اقای سپهری چای براتون دم کنم ؟»

آقای سپهری گفت:« زحمتت میشه دختر جان »

سماور را روشن کردم .چای خشک در قوری چینی ریختم ، دوتا فنجان چینی و قندان را در سینی گذاشتم . چای را بردم .اقای سپهری غرق بود در دور دست و شاید اندوه خودش ، تنهایی اش و شاید اندوه فرزندانش .

روبرویش نشستم ِاقای سپهری دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: «می دونم تو هم خیلی تلخی و سختی کشیدی، برای همین امشب که دلم سنگینی می کنه سرت رو  درد اوردم» .گفتم:«نه آقای سپهری! این حرفها کدومه .هر کسی بالاخره خاطرات  تلخی داره . و اگه همش رو توی خودش نگه داره داغون میشه ».

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد