قسمت سی و دوم
صبح الما از همه زودتر بیدار شده بود و محو تماشای طلوع افتاب، با چشمهای نیمه باز نگاهی به او انداختم و گفتم: «چرا بیدار شدی الما جان ؟! بیا هنوز خیلی زوده برای بیدار شدن !» .الما گفت:« با صدای دریا بیدارشدم .چقدر خورشید این وقت صبح قشنگه .ببین چجوری دریا داره رنگی میشه!»
دوباره چشمهایم را بستم . با دستهای کوچک الما که روی سرم گذاشت بیدار شدم :«ابجی بایان ،میشه صبحونه بخوریم ؟!» بلند شدم، موهای خودم و الما را شانه کردم و بافتم و به الما گفتم :«برو صورت رو اب بزن بیا » اقای سپهری پشت میر منتظر چای بود .
گلی چای اورد اقا فریدون هم پایین میز نشسته بود. اقای سپهری با خوشرویی گفت: «چه دخترای سحر خیزی ! آلما بیا اینجا ببینم کی تو خوردن برنده میشه؟!»
الما از خدا خواسته رفت و شروع کرد به لقمه کردن نان و پنیر .
تلفن خانه زنگ خورد،فریدون گوشی را برداشت وبعد به من اشاره کرد.
گوشی را گرفتم:«بله بفرمایید»
: «سلام بایان»
گفتم : «سلام یاحا خان ».صدایم می لرزید . یاحا گفت: «احوالت چطوره ؟!خوبی ؟ دوشب پیش زنگ زدم بابا گفت رفتی خونه خاله ات »
گفتم: «خواهرم رو اوردم اینجا چند روزی بمونه ».
یاحا گفت: « به سلامتی، کارها رو کجا رسوندی ؟» گفتم:« مشغولم .عقب نیستم »
یاحا گفت : «یکسری هاش رو جمع و جور کن توی کارتن .یکی از اشناها میاد میگیره ازت .و کارت سبک شد .بگو تا یه کار جدید دارم برات»
گفتم :«ممنونم.خودتون خوبید؟! » یاحا ارام گفت: «خوبم بایان ، هرچند دورم از اونجا »
اقای سپهری چایش را خورده بود ، پیپش را روشن کرده و مشغول دیدن اخبار شبکه ی بی بی سی ، با گفتن« اقای سپهری با من کاری ندارید ؟» به اتاقم رفتم. الما توی بالکن نشست و مشغول نقاشی شد.تا عصر مشغول کار بودم . گلی گفت: «پاشو بچه رو ببر لب دریا یه پایی به اب بزنه » گفتم باشه . موبایلم زنگ زد . آقای فرهودی بود. حال زنبق را پرسیدم. گفت: «خیلی با اشتیاق داره چیزهایی که یادش دادید رو ادامه میده، راستش بایان خانم زحمتی داشتم براتون»
گفتم : «بفرمایید»
اقای فرهودی گفت:«یک نقاشی توی دفتر زنبق دیدم، اتاقی با پرده های رنگی و قفسه ی پر از نخ و قوطی های رنگی کشیده .حدس زدم اتاق شما باشه. راستش زنبق هیچ وقت تمایل نداشته که اتاقش رو رنگ کنم یا خودم هم فرصت اینکه پرده ها و خونه رو دستی به سر صورتش بکشم نداشتم. اگر زحمتی نیست .خواستم با زنبق برای اتاقش پرده انتخاب کنید »
گفتم : «باشه چشم .منتها من برای اتاق توی سالن و پزیرایی سلیقه و تجربه ندارم .فکر کنم اقای سپهری بتونه کمک کنه» .
اقای فرهودی گفت:« فردا صبح وقت دارید بریم مغازه اقای سپهری ؟!» گفتم:« وقت خالی می کنم، فقط یازده به بعد باشه »