عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت بیست و هفتم _پیله های زخمی

قسمت بیست و هفتم
دریا خودش را بالا می اورد .ساحل را دور می زد .خنده هایش را، گریه های آبی اش را موج بر موج بر سنگها می کوبید .اما دوباره آبی تر از همیشه، دریا بود .
بعدظهر لنگ لنگان از پنجره به خانه سرک کشید .یادم امد اصلا فراموش کرده ام برای نهار به طبقه ی پایین بروم .
خانه در سکوت خوابیده بود .به اشپزخانه رفتم گلی گفت:« خانم ترسیدم برای نهارصداتون کنم .اقای سپهری که نیامده یاسمن خانم هم تنها نهار خورد .اقا یاحا هم  از صبح پایین نیامده .گفتم شاید مزاحمتان باشم»
نگاهی به گلی کردم و گفتم:«گلی خانم هروقت دوست داشتی بیا اتاقم من تنهام و هیچوقت مزاحم نیستی» .گلی گفت:« خدا بیامرز مادر یاسمن غدقن کرده بود رفت و امد ما رو با میهمانهای خانه ،یاسمن خانم هم که مثل مادرش می مونه» .گفتم:«هروقت کسی نبود بیا ، خیالت راحت به کسی چیزی نمی گم»
یاحا همون موقع پشت سرم بود .گلی گفت:« یاحا خان از خودمونه .اصلا اخلاقش به مادر و خواهرش نرفته مثل اقای سپهری یک چیز دیگه اس !»
یاحا رفت دوش بگیره.می خواستم به طبقه ی بالا بروم یاحا گفت :« چند دقیقه قبل فرهودی زنگ زد .گفت زنبق خیلی از تو خوشش اومده و منجوق دوزیت می خواست تشکر کنه، بعدا بهش زنگ می  زنی؟!» گفتم :«باشه اما شمارشو ندارم !».یاحا گفت :« الان به موبایلش زنگ میزنم!» به طبقه ی بالا رفت و صدا زد:« بایان بیا دیگه!» .اقای فرهودی احوال پرسی  کرد و گفت:« خانم بسیار هنرمند هستید و کارتون خیلی ظریف و زیباست» گفتم :« خواهش می کنم .لطف دارید»
اقای فرهودی از تعطیلی اخر هفته ی زنبق گفت و اینکه چون به صورت خصوصی درس می خواند اوقات فراغت بسیار دارد و بلاخره حرف به اینجا کشید که اگر امکان دارد هفته ای یک ساعت به زنبق پولک دوزی یاد بدهم .غافلگیر شده بودم، دستپاچه گفتم:« به یاحا خان می گم باهاتون تماس بگیره! زنبق رو سلام برسونید » و تلفن را قطع کردم .یاحا گفت:« چی شد؟!»
گفتم : « هیچی ! یعنی اقای فرهودی گفت به زنبق پولک و منجوق دوزی یاد بدم »
یاحا خندید و گفت: «برای همین تا بناگوش قرمز شدی؟!» دست به گونه ام زدم داغ بود و حتما سرخ .گفتم: «نه نه! » یاحا لب تخت نشست و گفت : «بشین»
بعد مستقیم به طرفم برگشت و گفت:«بایان، زنبق یه دختر معمولی نیست اما توانایی انجام خیلی چیزها رو داره .اگه خودت هم موافقی بگو هفته ای یک دوساعت بیاد اینجا هم چیزی یادش بده هم خودت از تنهایی در میای »
گفتم: «تا به حال به کسی اینطوری یاد ندادم!»
یاحا با هیجان گفت:«خب شروع کن . کاری که من دارم رو تنهایی نمی تونی از عهدش بربیای و به مرور که سفارشها زیاد بشه باید شاگرد و کسی باشه کنارت کمک کنه میفهمی چی می گم؟!»
سرم پایین بود. یاحا ادامه داد:« من در تو این توانایی رو می بینم بایان » ته دلم قرص شد گفتم: «ممنونم»
یاحا گفت:« خب برو برای خودت ببین چه وقتی مناسبه که زنبق بیاد یا اگه خواستی تو بری پیشش. منم باید چمدانم رو جمع کنم و ساعت هشت شب برم تهران ، ساعت سه شب پرواز دارم به دبی . از اونجا باهات در تماسم ،شماره خونه و مغازه رو برات اس ام اس می کنم منتها از خونه زنگ بزن» بعد شماره خونه ی  زنبق و موبایل فرهودی رو برام نوشت. تشکر کردم و به اتاقم رفتم و مدتی به نقاشی زنبق نگاه کردم .
به اقای فرهودی زنگ زدم و گفتم :«از یاحا خان اجازه گرفتم .اگه وقت خالی داشتید پنج شنبه بعدظهر زنبق رو بیارید اینجا»
اقای فرهودی تشکر کرد . اقای سپهری به خانه امده بود یاحا اماده ی رفتن بود .یک تقویم رو میزی به اتاقم اورد و گفت: اون کاغذهایی رو که بهت دادم توی تقویم یاداشت کن تعداد کارهایی که در روز انجام دادی مثلا دوتا کیف پول پتج تا کفش و .... اگه جایی سفارشی چیزی هم بابا بهت داد انجام بده، خیالت راحت من مشکلی با کارهای متفرقه برای خودت ندارم »
بعد یک بسته پول در کاغذ پیچیده را روی میز گذاشت و گفت:« این رو هم داشته باش، اگه چیزی خودت لازم داشتی بخر ».با عجله پول را کنار زدم و گفتم: «نه ممنون!»
یاحا با لحنی خشک و جدی گفت: «اصلا خوب نیست دست یک دوست رو پس بزنی .می خواستم برات یک هدیه بخرم اما نمی دونستم چی دوست داری »
تشکر کردم و گرفتم .هرچند قلبا معذب بودم. یاحا موقع رفتن از اتاق گفت :«وای! این کوسن های خوشگل رو کجا قایم کردی ندیدم ؟!»
خندیدم و گفتم:« از خورده پارچه ها پر شده و پارچه مخمل اضافه ی پرده»
یاحا گفت: «خیلی چشم نوازه» و آرام رفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد