قسمت بیست و چهارم_پیله های زخمی
روزهای خرداد و عطر پرنگ شکوفه ها تمام حیاط را پر کرده بود .
دیدن
موجهایی با رنگ نارنجی ،عصرگاه دریا را رویایی تر می کرد .و هربار که سوزن
پر از ملیله و منجوق بر پلکهای پارچه می نشست .حس می کردم بهار زیر
دستهایم جان می گیرد .
صبح ها بعد از صبحانه به دوختن
پولکها و مرواریدها مشغول می شدم مثل دختری که با مدادهای رنگی اش رویایی
را بروی سفیدی خیال می کشد و گاهی ... چون ماهی خسته کنار پنجره چشم هایم
را می بستم تا اواز دریا را نفس بکشم.
یاحا در مدت دوماه
مشغول رفتن به تهران و
بسته بندی کارهای تمام شده بود . اغلب صبح زود میرفت و سرشام یا بعد از
شام می امد .فقط جمعه ها در خانه بود و غروب به بالکن می امد لب پنجره
اتاقش می نشست و گاهی هم در خلوت خودش گیتار می زد .
تمام تنهایی من با نخ های رنگی بروی دلتنگی پارچه های مخمل گره می خورد .
روزها
مثل طلوع یکمرتبه ی خوشید بر تن دریا گذشت . یاحا کارهای تمام شده را دسته
بندی کرد تا با خودش ببرد . از هر کدام هم یک نمونه به انتخاب خودم برای
من گذاشت .
بعد از دو ماه کار با من حساب و کتاب کرد و گفت:«بایان خوشحالم
از بودنت و اینکه اینهمه پشتکار داری .
به ادم انگیزه می دی »خندیدم و گفتم:« خیلی رویاییه برام !»
یاحا گفت: «یکی از دوستانم فردا با دخترش میان اینجا می خواستن از کارها ببین و برای دخترش اگر خوشش اومد برداره »
گفتم: «خب »
یاحا گفت :« ازت می خوام تو هم باشی، یه بعدازظهر دوستانه است.
داشتن یک دوست آدم رو از تنهایی در میاره»
باگفتن «باشه یاحا خان» موافقت خودم را اعلام کردم...
-------------------
نویسنده : ساهی