عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت بیست و یکم-پیله های زخمی

قسمت بیست و یکم
پیله های زخمی
گلی آمد در اتاقم و گفت:« آقای سپهری منتظرن تا همه شام بخوریم بیا پایین خانم»
بلند شدم به طبقه پایین رفتم .دست و صورتم را شستم .اقای سپهری و من سر میز بودیم یاحا هم امد. اما یاسمن نیامد .
اقای سپهری گفت:«بایان شامت رو بخور»
حرفی نزدم. بعد ازشام یاحا به حیاط رفت و از همانجا به  بیرون.
اقای سپهری گفت:«یاسمن دوتا پسر داره، دوقلو که الان کانادا هستن و سالهاس اونجا مشغول درس و دانشگاه، برای ایران امدن مشکل سربازی دارن و یاسمن نمی تونه اونجا زندگی کنه خیلی رفیق بازه .بچه هاش پنج ساله بودن که شوهرش با پرستار بچه ها ارتباط پیدا می کنه و بلاخره یاسمن میفهمه و درخواست طلاق میده .از اون موقع ضربه ی روحی بدی دیده و برای جبران این تلخی دست به هر کاری میزنه . خیلی عذاب میکشه حس می کنه رو دست خورده»
با ناراحتی گفتم:«من حرفی نزدم »
یاسمن از اتاق بیرون امد هنوز هم عصبانی بود به پدرش گفت:«به جای اینکه زندگی من رو برای غربیه ها تعریف کنی تا نقطه ضعف دست این و اون بدی بهتره کمی از بایان بدونیم! اصلا چطور اوردیش خونه مون. چرا هیچ کسی چیزی راجع به این دختر و گذشته اش نمی دونه؟!»
آقای سپهری گفت:« تا اونجا که به من مربوط میشه راجع بهش میدونم ، همونم کافیه، بقیه اش هم به خودش مربوطه»
یاسمن کوتاه بیا نبود روبروی من نشست پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:«من دیگه همچین کارگری رو احتیاج ندارم .بابا جون تو هم اگه پولت زیادی کرده بریز  دور»
اقای سپهری گفت:« یاسمن احترامت رو دستت نگه دار نذار مجبور بشم باهات جور دیگه ای برخورد کنم»
یاسمن گفت:« بابای خوش قلب من ، چشمت رو باز کن نیستی ببینی که با یاحا چطور خلوت می کنه شک ندارم اینقد لاس زده باهاش که پسره پاک دیوونه شده!»
از جا بلند شدم و گفتم:«خیلی متاسفم .حاضر نیستم جایی کار کنم که شما اونجا باشید»
به اتاقم رفتم .یاحا توی ساحل روی زمین نشسته بود،پشت به خانه. انگار رفته بود تا تمام تلخی روزگار را با دستهای دریا بشوید . باید می رفتم .شروع کردم به جمع کردن وسایلم .هر چند چیز زیادی نداشتم .
یاحا برگشته بود وقتی دوچشم سیاه پشت پنجره اتاقم دیدم خشکم زد .یاحا گفت:«کجا؟!»
گفتم :«بررمیگردم خونه ی خاله جیران .همونجا کار پیدا می کنم»
یاحا سرش را تکان داد و گفت : «بچگی نکن .صبر کن »
گفتم:«خواهرت اصرار داره وانمود کنه من زیر پات نشستم و نمی دونم ...خیلی حرفای دیگه»
یاحا لبخند زد و گفت:«به خاطر حرف خواهرم داری میری یا راجع به چیزهایی که درمورد من گفت؟!»
گفتم :«نه ! من دیگه توی کارگاه خیاطی کار نمی کنم .باید زودتر کار پیدا کنم»
یاحا مشتش را به لولای پنجره کوبید و گفت: «لعنتی!»
نیم ساعت بعد آقای سپهری به اتاقم امد و با لحنی مهربانانه گفت :«ببین بایان ، بهتره برای رفتن عجله نکنی .برات یه کار خوب پیدا می کنم.اینجا خونه ی منه و تا وقتی زنده ام اجازه خونم دست خودمه، مگه خودت نخوای بمونی، وگرنه یاسمن هم اینجا مهمونه»
گفتم :«آقای سپهری من مجبورم کار کنم . تا پیدا شدن کار برمیگردم شهرستان»
یاحا رسید وسط حرفمان و گفت:«کار پیدا کردم !»
آقای سپهری با تعجب گفت: «کجا ؟! با کی تماس گرفتی ؟! یاسمن دو روز دیگه حالش سرجاش میاد و ازت میخواد برگردی سرکار »
.گفتم :«نه! ببخشید ، با اتفاقهای امروز محاله براش کار کنم».
یاحا گفت:«شرایط کار رو فردا میگم .اشناس طرف و مطمئن »
گفتم :«خب، مشکل اینه که من باید از اینجا برم»
یاحا گفت: « دختر یکدنده . خب راستش میخوام برای من کار کنی .
البته باهات قراداد میبیندم بابام هم می تونه شاهد باشه »
.خندیدم .اقای سپهری گفت: «خب می بینم می خوای حرص یاسمن رو در بیاری !»
یاحا گفت : «نه اصلا ! قصد داشتم بعدا به بایان پیشنهاد کار بدم الان پیش اومد»
گفتم : «من به غیر از منجوق دوزی و ملیله و پولک دوزی و قلاب بافی کاری بلد نیستم»
یاحا گفت:«منم چیز بیشتری نمی خوام! قبوله ؟!»
گفتم:«نمی دونم! آقای سپهری باید بهم اجازه بده»
اقای سپهری گفت :« من حرفی ندارم .خودم هم دوست و اشنا زیاد دارم، کافیه بهشون بگم ، اینقد کار سرت بریزه که شاگرد بگیری !»
یاحا گفت :«هر وسیله ای هم لازم باشه برای کار میخرم .تا مجبور نباشی بری کارگاه یاسمن»
گفتم : «نمی دونم چی بگم ؟!»
یاحا گفت:«قول بده که کمکم کنی تا بتونم سفارشها رو تمام و کمال اماده کنم، سر وقت بودن برام مهمه.چون سالی دوبار مزون لباس و کیف و کفش دارم و خیلی  کارهای اساسی باید انجام بدی»
گفتم : «هر چی شما بگید»
اقای سپهری با گفتن شب بخیر به طبقه ی پایین رفت .

نظرات 1 + ارسال نظر

اپممممممممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد