عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

سی و یکم_پیله های زخمی

قسمت سی و یکم 

صبح زود بیدار شدم رفتم نان سنگک تازه گرفتم .کتری که جوش آمد چای دم کردم و مشغول آماده کردن بساط صبحانه بودم که خاله جیران بیدار شد و گفت:« فرشته ها اومدن نان و چای اوردن!»

با ایناز و مادر و خاله صبحانه خوردیم الما هم زود به ما پیوست .

بعد از صبحانه الما خیلی اصرار داشت تا عصر بمانم .اما می دانستم کارهایم عقب می افتد .با موبایل اقای سپهری تماس گرفتم، می خواست برود  پارچه فروشی .گفتم:« خواهر کوچکم تازه مدرسه اش تعطیل شده می خواستم تا غروب بمونم» اقای سپهری گفت: «خب چند روز بیارش اینجا .بذار حال و هواش عوض بشه ».

گفتم:«نه اقای سپهری .همش نه ساله شه ممکنه شلوغ کنه و مدام صدای تلویزیون رو بالا بره یاسمن خانم ناراحت بشن!»

الما یواشکی  نگاه اش به من بود و با دکمه های پیراهنش  بازی می کرد. اقای سپهری گفت:«یاسمن داره با دوستاش چند روزی میره تهران. و حدود یک هفته نیست.بیار بچه رو بذار یکمی از خونه و مدرسه بیاد بیرون . اینجا دریا نزدیکه و کلی سرگرم میشه»

گفتم :«مزاحم میشیم اقای سپهری»

الما فقط به دهانم چشم دوخته بود .چشم هایش پر از شوق بود .

گفتم: «بدو حمام کن حاضر شو ».مادرم گفت: «کجا ؟!» گفتم:« برمی گردم نشتارود، چند روزی هم الما رو می برم»

خاله جیران گفت: «جلو دست و پات رو نگیره ! اونجا کلافه میشه»

گفتم: «حالا بزار این بار ببرمش ببینم.چطور میشه!»

الما که کمی دلخور شده بود سرش را پایین انداخت و گفت:«من دیگه بزرگ شدم  .می دونم باید توی مهمونی ساکت و اروم مثل یه خانم بشینم!» با ایناز دوتایی زدیم زیر خنده .

گفتم : «این اولین مسافرتته الما» ، الما گفت : «اخ جون وقتی اول مهر بریم مدرسه و معلم بگه «تابستان خود را چگونه گذراندید؟!» .می تونم یه عالمه خاطره بنویسم و انشا!»

مادر چند دست لباس زیر و رو و دو دست لباس مهمانی مرتب برای الما گذاشت و گفت:«دیگه خودت مواظبش هستی» الما گفت: «آبجی بایان مداد رنگی ها و دفتر نقاشیم رو هم بیارم؟!»

گفتم : «اره بیار . عروسکت رو هم بیار »

قبل ظهر با الما سوار مینی بوس شدیم ، ظهر به خانه ی اقای سپهری رسیدیم . گلی از دیدن الما خیلی خوشحال بود . او  و اقا فریدون بچه دار نمی شدند .و اینطور که گلی گفته بود . یواشکی دکتر رفته بوده و متوجه شده بودمشکل از  آقا فریدون است.اما به خاطر اینکه به آقافریدون برنخورد  و احساس گناه نکند دو سه بار شایع کرده بود حامله است توی فامیل و بعد تظاهر کرده بود که بچه اش چهل روز  یا دوماه سقط شده . اینها را وقتی بعدظهر ها به اتاقم می امد ریز ریز برایم تعریف کرده بود .الما توی حیاط می چرخید توی الاچیق می رفت و تک تک درخت ها را نگاه می کرد . شاید هیچوقت اینطور دقیق حیاط خانه را ندیده بودم . چهار فصل زیبایی در خودش داشت . با الاچیق که پر بود از حس و شور و شادمانی درعصر پاییزی. منتظر بودم تا پاییز را در این خانه و خیاط ببینم . ساک دستی الما را به اتاقم بردم .و به طبقه ی پایین برگشتم و گفتم : «گلی ببخش چند روزی خواهرم مزاحمتونه .کاری داشتی بهم بگو »

گلی گفت: «نه بایان خانم .ببین چطور مثل یه پروانه توی حیاط می چرخه ؟!چه خوب که اوردیش »

اقای سپهری نهار امد .الما با دقت به اقای سپهری نگاه می کرد .سر میز نهار همه ساکت بودیم .بعد از نهار اقای سپهری ،سر حرف را با الما باز کرد تا احساس غربت نکند .اول از کلاس و معدل و بعد چند تا معما پرسید . الما دیگر راحت نشسته بود و با اقای سپهری همکلام شده بود انگار با بچه ها همبازی باشد . یک منچ و مار پله از توی کشو زیر تلویزیون  دراورد و روی میز چید .و با الما شروع به بازی کرد . موقع چایی خوردن آقای سپهری لبخندزنان گفت : «بایان خواهر مهربان و شیرینی داری»

با الما به اتاقم رفتیم .به او گفتم:«اینجا مثل دفتر مدیر مدرسه اس .تمام لوازم توش وسایل کار منه .پس اصلا بی اجازه به چیزی دست نزن .اگه چیزی خواستی الما جان به خودم بگو».الما فقط نگاه می کرد به سمت پرده مخمل رفت و گفت : «چقدر خوشرنگه !» و پنجره را باز کرد و پرید توی بالکن و داد زد: «دریا! دریا همینجاست ! نزدیک خونه!» گفتم:«الما اینجا با خونه ی خاله جیران خیلی فرق داره! پس حواست باشه کاری نکنی که مجبور بشم فکر کنم هنوز بچه ای » .انگار الما چیزی نمی شنید .از پنجره به اتاق امد و گفت :«اتاق خیلی قشنگی داری آبجی!»  بعد صورتش را به تنم چسباند و گفت: «ممنونم منو با خودت اوردی» الما عروسکش را از توی ساک دستی اش در اورد و گوشه ی اتاق مشغول بازی شد . من هم شروع کردم به منجوق دوزی روی کفش ها . گلی عصر بالا امد و چای و میوه اورد و گفت:« الما جان هر وقت گرسنه بودی بیا اشپرخانه .یه لقمه ای، میوه ای، چیزی  بخور »

برای شام بوی برنج خانه را برداشته بود به گلی گفتم:«مگه اقا نگفته بود شب برنج بار نذاری ؟!» گلی گفت: «خودش زنگ زد گفت چند پیمونه برنج دم کن فقط!»  اقای سپهری ساعت هشت امد .گلی و قدیر هم امدند و دور میز نشستیم

 اقای سپهری چند سیخ کباب کوبیده و جوجه گرفته بود . الما ذوق زده گفت: «اخ جون !کباب!» آرام بازویش را نیشگون گرفتم . اقای سپهری با ادای بچه گانه گفت:« منم کباب دوس دارم اونم دوتا سیخ!»  و با دست عدد دو را نشان داد و چشمهایش را قیچ کرد . مثل بمب منفجر شدیم از خنده!

الما با لذت غذا می خورد و اقای سپهری هم. کلا همه را فراموش کرده بود و با الما مشغول خنده و شوخی بود . بعد از شام الما سریع میز را جمع کرد و دستمال کشید .هرچه گلی گفت «دست نزن دختر جان» فایده نداشت.الما توی خانه ی خاله مسئول جمع کردن سفره بود . بعد از شام چای را در الاچیق خوردیم و از هوای سنگین دریا ریه ها را پر کردیم.


---------------------------------------

نویسنده : ساهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد