قسمت بیست و پنجم_پیله های زخمی
بوی کلوچه ی محلی و چای لاهیجان در الاچیق پیچیده بود .موهای
بلند و مشکی اش روی پیراهن سفید ساده اش ریخته و جلیقه ی چهارخانه ی گلرنگ
شبیه گل پامچال برتن داشت. با یک کیف و یک زیر دستی محو تماشای درختان
بهارنارنج و گیلاس بود . با گفتن« سلام یاحا» اقای فرهودی بلند شدند .به
سمت شان رفتم .
اقای فرهودی دستش را دراز کرد و من دو دستم را قلاب کرده
بودم با متانت دستش را کشید و گفت:«ببخشید خانم»
یاحا گفت: «بایان بشین»
دختر
همانجا ایستاده بود . چند دقیقه بعد به سمت الاچیق امد با چشمها
و صورتی کوچک .دوباره سلام دادم به ارامی سرش را تکان داد .به نظرم دختری
خجالتی امد. یاحا گفت : «بایان لطفا زحمت ریختن چای ها رو بکش »
در
فنجانها چای ریختم .نعلبکی ها را جلوی اقای فرهودی و دخترش گذاشتم و چای
تعارف کردم . همینطور بشقاب گذاشتم و از کلوچه ها، به یاحا هم تعارف کردم
.اقای فرهودی قد کوتاه و عینک ظریفی داشت و صدای لطیف و موهای جو گندمی که
به چهره اش فرمی جا افتاده داده بود . اقای فرهودی گفت:« یاحا از شما خانم
هنرمند ، خیلی تعریف کرده، خوشوقتم بایان خانم»
گفتم : «ممنونم .یاحا خان لطف دارن»
دختر توی صورتم خیره شده بود . نگاهش
کردم نه لبخندی و نه اخمی .انگار توی نگاهم دنبال چیزی بود . سرم را پایین
انداختم . یاحا و اقای فرهودی کمی در مورد رفتن یاحا و کارهای من حرف
زدند.
یاحا گفت : «بایان لطفا از اون کفش و کیفها بیار اینجا »
بلند
شدم و کیف و کفش را اوردم .اقای فرهودی با اشاره و یواشکی به دخترش چیزی
گفت.
دختر از جا بلند شد و کیف پول را باز کرد و با ظرافت روی گلهای منجوق
دوزی دست کشید .
یاحا گفت:« زنبق فقط سیزده ساله اس .و بسیار زیبا نقاشی
میکشه .امیدوارم دوستان خوبی باشید»
با بی حوصلگی گفتم: »فکر نکنم زنبق خانم حرفی برای گفتن با من داشته باشه .حتا جواب سلامم رو
نداد!»
یاحا گفت:« اها! تقصیر من شد که فراموش کردم بهت بگم !»
اقای فرهودی با ارامی گفت : «زنبق مادر زادی کر و لاله»
نفس توی سینه ام حبس شد . دوباره نگاهش کردم . گفتم :«واقعا متاسفم من نمی دونستم»
اقای فرهودی گفت:« نه خواهش می کنم خانم. من باید اولش می گفتم. این برخوردها برای من و زنبق طبیعیه»حالا
من بودم که چشم از زنبق برنمی داشتم . از توی کیفش یک جعبه مداد رنگی 48
رنگه بیرون اورد با دست چپ مداد را در دست گرفت و شروع کرد به کشیدن .
نگاهم را پایین انداختم مبادا متوجه بشم. آقای فرهودی گفت : «من برای زنبق
هم پدرم هم مادر . مادرش نتونست
با شرایط زنبق کنار بیاد و جدا شدیم وقتی فقط پنج سالش بود .
زنبق دختر
حساسیه و تو مدارس استثنایی نتوست دوام بیاره، براش معلم خصوصی گرفتم و
با چند سال تاخیر درس رو شروع کرده امسال پایه ی پنجمه. رفتن مادر شوک
سنگینی بود برای کودکی که نه می تونه حرف بزنه و نه بشنوه. نقاشی تنها چیزی
بود که تونست زنبق رو به زندگی برگردونه»
لبخند زدم و گفتم : «حتما دختر قوییه!»
یاحا گفت : «اقای فرهودی مشاوره خانواده هستن و توی بدترین شرایط همراه و حامی من بودن»
آقای فرهودی گفت :«من و یاحا دوازده سال همکلاس و هم محله بودیم »
صحبت
دو رفیق گل انداخته
بود .اقای فرهودی گفت:« ممکنه ارتباط با زنبق براتون سخت باشه .منتها بچه
های کر و لال استعدادهای پنهان زیادی دارن و از ترحم به شدت می رنجن»
به
طرف زنبق رفتم نمی دانستم چه بگویم ؟! به دفترش نگاه کردم گلها را به
زیبایی تمام کشیده بود روی نقاشی دست کشیدم و گفتم «زیباست» .اما چه فایده
زنبق نمی شنید نگاهم کرد و لبخندی کوچک بر لب هایش شکفت .
بعدازظهر
به غروب دست داد .امروز هم تمام می شد .اقای فرهودی و زنبق با ایما و
اشاره با هم مشغول حرف زدن بودند. بعد اقای فرهودی گفت:«زنبق خیلی خوشش
اومده من کیف و کفش رو فرشی سایز سی و شش رو براش بی زحمت بر می
دارم» یاحا گفت:«به به بایان ببین زنبق کارت رو پسند کرده!»
موقع رفتن زنبق برگه نقاشی را از زیر دستی اش جدا کرد و به من داد.نقاشی را به اتاق بردم و به دیوار با چسب نواری چسباندمصدای گیتار از اتاق یاحا بلند شدو تا نیمه شب ادامه داشت
دریا هم مثل من و یاحا خوابش نمی برد...