قسمت هجدهم_ پیله های زخمی
اقای سپهری با گفتن «رسیدن بخیر بایان خانم .احوالت چطوره ؟!».سر صحبت را باز کرد . به اتاقم رفتم .لباسهایم را عوض کردم.
پنجره ی اتاقم را باز گذاشتم تا عطر دریا میان چهار دیواری رنگ پریده اتاق بپیچد .
سر میز شام یاحا امد و با چهره ای مهربان و ارام به خوردن سالاد بسنده کرد .
یاسمن مقدار زیادی کاتالوگ و مجله روی میز ریخته بود و مشغول قیچی کردن کاغذها و مجلات بود .
اقای سپهری گفت :« فردا به مدت یک هفته گزارش انبار رو باید در بیارم و لیست پارچه هایی که ته انبار مونده .
همینطور یه گزارش از موجودی انبار می خوام.
یاحا به دوستت علیپور بگو این چند روز بیاد کمکم . یا یه نفر رو برامون پیدا کنه»
اقا فریدون و گلی با هم میز شام را جمع کردند . گلی پرسید :« یاسمن خانم برای چند نفر تدارک ببینم؟» .یاسمن لیستی را از روی میز برداشت و گفت :« هشت نفر، منتها تدارک دوازده نفر رو ببین»
گلی توی اشپزخانه مشغول بهم ریختن کابینتها بود .با سینی چای برگشت و گفت : «خانم جان نهار چه غذایی باشه؟ خرید را خودتان انجام می دهی یا اقا فریدون خرید کنه؟»
یاسمن گفت : «مرغ و ماهی شکم پر درست کن خورشت فسنجان با بلدرچین .یک کمی هم قورمه سبزی .سالاد و دسر رو می دم خواهر گلناز یکی از شاگردام درست کنه .اموزشگاه شیرینی و دسر داره» .
اقای سپهری گفت: «مهمونی زنونه اس دیگه .مدتی بود از این کارها نمی کردی یاسمن چی توی فکرته؟!»
یاسمن با ناراحتی گفت: «من هرکاری کنم شما و یاحا یه ایراد می گیرید !»
آقای سپهری دست هایش را بالا برد و گفت :« تسلیم!»
گلی گفت : «یاسمن خانم مهمونی دو روز دیگه اس یا افتاد روز بعدش؟» .
یاسمن گفت: «دو روز دیگه برای نهار منتها برای عصرونه هم تدارک داشته باش، روزها بلنده و تا بخوان برن ساعت هشت شده»
این اولین بار بود که قرار بود خانه ی اقای سپهری مهمان بیاید .
به اتاقم رفتم .یاحا پشت سرم به بالکن امد روبه دریا و پشت به پنجره ایستاد
و گفت: «بایان ! من رو به عنوان یک دوست یک همدم خودت بدون . هرکمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم دلم میخاد موفقیت و شاد بودنت رو ببینم ، این جدای از علاقه و دوست داشتنمه» .
گفتم:« یعنی مثل یه داداش؟!» .
یاحا برگشت وبا جدیت گفت: «نه ! من هنوز هم دوستت دارم
ولی به خاطر تو و اینکه نظرت برام محترمه دربارش حرف نمی زنم .این دوست و همکار بودنم جدای احساسمه .
اگه می بینی مثل قبل بهت پیام ندادم و حتا بهت زنگ نزم توی این دوهفته برای این بود که ارامشت بهم نریزه و حضوری بهت بگم .
اینطوری تو هم راحتر می تونی کارهات رو انجام بدی و هرجا مشکلی بود بهم بگی »
به سختی پاسخ دادم:« باشه یاحا خان , ممنونم برای این همه لطف و محبت »
یاحا دیگر شادابی قبل را نداشت مثل قایقی بی قایقران برروی دریا بود .
یاحا اهسته اهسته ازجلو پنجره رفت چراغ اتاقم را خاموش کردم .
صدای گیتار یاحا با صدای دریای بی خواب در هم تابیده شد تا من هم مثل گیتار و یاحا تا صبح نتوانم بخوابم...
===============
نویسنده : ساهی
لایک اپمممممم