عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت سیزدهم _پیله های زخمی

قسمت سیزدهم _پیله های زخمی


خاله جیران مادر را حمام کرده بود من با ایناز و الما خواهرهایم مشغول بودیم الما چهارم دبستان بود و ایناز هم هجده سالگی اش را پشت سر می گذاشت و در دبیرستان مشغول بود .در رشته ی علوم انسانی . ایناز گفت:«یه کتاب شعر برات خریدم، می دونستم خوشت میاد » کتاب را گرفتم، از فرط شادی در پوست خود نمی گنجیدم.

مادرم بی رمق بود و رنگ چشم هایش مات .کنارش نشستم .پرسید:« بایان جان اونجا جات گرمه، حالت خوبه؟!» گفتم:«مادر جان همه چی خوبه نگرانم نباش» بعد سرم را روی پایش گذاشتم و مادر موهای بلند تاب دارم را نوازش کرد . غروب بود با الما و ایناز رفتیم بیرون و کمی  میوه وشکلات و خوراکی و مداد رنگی برای الما گرفتم .خاله جیران با عصبانیت گفت:« خاله جان این کارا چیه؟» گفتم :« خاله جیران الهی همیشه دلت شاد باشه .اگه شما نبودین نمی دونم چطور میشد؟!»

تا نزدیکی های سحر با ایناز حرف زدیم بلاخره زبان باز کرد و گفت بردار یکی از همکلاسی هایش را دوست دارد و قرار است بعد امتحانات خرداد بیایند خواستگاریش .خواهرم را بوسیدم .اما در دلم گریستم . آیناز متوجه سکوت ناگهانی ام شد و گفت:« ببخش بایان جان ، کاش لال میشدم خاله جیران گفت فعلا چیزی بهت نگم اما دلم طاقت نیاورد» .دستش را گرفتم و گفتم:« همه که بخت شون مثل هم نمیشه ، سفید بخت بشی عزیز جانم » بوسیدمش و گریه  ما را در اغوش کشید. صبح بعد صبحانه مادرم را بوسیدم و خاله جیران را .

الما خواب بود منتظر ماندم تا بیدار شود.چشمهای ایناز هنوز هم سرخ بود . بغلش کردم و کمی پول در جیب مانتویش گذاشتم . سوار مینی بوس شدم و تا رسیدن به نشتارود گریه کردم . ساعت نزدیک ده بود . به خانه ی اقای سپهری رسیدم . روز جمعه بود و همه در خانه بودند .

اقای سپهری کلی از حال مادرو خاله و بچه ها پرسید . یاسمن هم یک سلام خشک و خالی داد. گلی برایم چای اورد . خاله جیران دو ظرف ترشی گل کلم و مربای گل بهار نارنج برای اقای سپهری داده بود .انها را به گلی دادم . گفتم:«با اجازه الان میام برم لباسم رو عوض کنم ». وقتی به طبقه ی بالا رسیدم یاحا توی بالکن ایستاده بود . روبه دریا بود .سلام دادم .یاحا گفت:« سلام» مکث کردم نمی دانستم بروم یا بمانم؟! به اتاقم رفتم، لباسهایم را عوض کردم ، یک پیراهن بلند گل ریز پوشیدم و موهایم را هم یک تکه بافتم و پشت سرم انداختم .

گوشی را نگاه کردم .به خاله زنگ زدم و گفتم :« رسیدم ». بیرون امدم توی بالکن ایستادم حس کردم یاحا ناراحت است. در طبقه ی پایین بوی  پیازداغ پرشده بود گلی خانم داشت تدارک نهار می دید . یاحا روی کاناپه نشسته بود و موبایلش را روی  رومیزی چهل تیکه گذاشته بود . یاحا سرد بود .سعی کردم در اشپزخانه به بهانه چای خوردن بمانم. تا بعدظهر به همین منوال گذشت . به اتاقم برگشتم .

چند دقیقه بعد یاحا اس ام اس داد ،« رومیزی بسیار قشنگ شده ».

جواب دادم «ممنون» . نمی دانم شاید یاحا از رفتن من ناراحت بود! خیال باف شده بودم. نیم ساعت بعد یاحا در بالکن کنار پنجره باز اتاقم امد و گفت : «بایان ! این چند کتاب و دوتا سی دی رو برات ازتهران گرفتم» و کتاب ها رو توی تاقچه گذاشت .یکی کتاب طراحی و الگوهای اماده بود و دو کتاب دیگر مجله ی لباسهای سنگ دوزی شده با توضیحات انگلیسی بود .گفتم : «خیلی لطف کردید غافلگیر شدم ».

یاحا همانطور خونسرد گفت : «قابل نداره» . و مثل سایه ناپدید شد.

کتابها را باز کردم و محو دیدن و ورق زدن شدم .از روی شکلها و عکسها میشد چیزی فهمید، اما متن ها انگلیسی بود و برای من که فقط تا سوم راهنمایی خوانده بودم بسیار سخت. شام در هیاهوی صدای تلوزیون گم شد. بعد از شام سی دی ها را اوردم و کتاب مدل مهره منجوق دوزی را و گفتم : «ببخشید من انگلیسی  اینقدر بلد نیستم ».

یاحا گفت :« الان سی دی ها را توی دستگاه می زارم می تونی ببینی هر کدومشون یک ساعت یا چهل و پنج دقیقه اس .

در مورد کتاب هم  هر کجا رو خواستی بگو تا بهت معنیش رو بگم. باید معنی کلماتی که مربوط به ابزار کار خودته حداقل بلد باشی تا بتونی خرید موفقی داشته باشی، یه دفتر یا یاداشت بیار و کلماتی که یاد می گیری یاداشت کن» .گفتم:« چشم یاحا خان».

کتاب را باز کردم یکی دو صفحه که برایم جالب بود را انتخاب کردم و از یاحا خواستم برایم معنی کند. یاحا خیلی راحت ترجمه کرد . بعد با مداد زیرش معنی اش را نوشت. «عطر دستهایت بروی حاشیه ی کتاب مخملی است به طعم شراب و شوکران»

گفتم : «یاحا خان نمی دونم چطور تشکر کنم؟!» یاحا به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «نیازی به تشکر نیست بانو! »

بعد گفت : «یه تعدادی کیف کتانی و مخمل ساده از تهران اوردم ببین وقت می کنی روشون تکه دوزی های کوچک و مهره دوزی کنی؟!» .

گفتم: «هر چی شما بگید» یاحا گفت:« البته فقط روزی نیم تا یک ساعت خارج از تایم کاری یاسمن . دستمزدش رو هم جدا پرداخت می کنم»

 گفتم: «چه حرفیه یاحا خان ؟!»یاحا گفت:« فقط در این صورت حاضرم که کار رو بهت بدم »

 گفتم :«چشم ، اگه میشه یکی دوتا از کیف ها رو بیارید ببینم » به اتاقم رفتم .

حالا دیگر تردید و توهم در هم امیخته بود .نه راه پس داشتم نه راه پیش. باید خودم را به موجهای دریا می سپردم. یاحا چند دقیقه بعد درب اتاق را زد و یک بغل پر از کیف آورد و روی زمین گذاشت. کتابی که ایناز داده بود هم روی زمین بود بیصدا و یواشکی نگاه کرد و گفت :«کتاب داستانه؟!» .گفتم :«نه... اما خیلی قشنگه ، مخمل ابی سیر و سبز تیره قرمز تند و مشکی . و بقیه کتان های ابی کم رنگ و شیری و نارنجی مات» .

گفتم : «یاحا خان دقیقا چکاری باید انجام بدم؟» یاحا گفت:«یه تکه گلدار که رنگ زمینش با کیف هم رنگ باشه و ...» حرفش را نصفه گذاشت و گفت:« فردا بیا مغازه بابا تا پارچه ها رو برای تکه دوزی انتخاب کنم و بگم چه رنگی برای کدام کیف استفاده کنی .و کار مهره و منجو ق دوزیش به سلیقه و انتخاب خودت ».

گفتم : «باشه چشم . فقط تکه پارچه ها برای این کار باید سر دوز بشن تا تمیز در بیان» .یاحا گفت :«چرخ سر دوز کارگاه یاسمن هست .پارچه ها رو برش بزن بعدظهر ببر اونجا بده یکی از  شاگردای یاسمن سر دوز کنه شب بیاره خونه»

گفتم: «ببخشید! میشه به یاسمن خانم خودتون بگید بعد برم اونجا؟!»

یاحا ابروهاشروبالا کشید و با لبخند گفت : «بله حتما! قصد ندارم خواهرم رو به جون شما بندازم !».

و با لبخند همان حال از اتاق رفت. کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کردم:

«می ایی از انتهای کلمات بهم پیچیده

با چشمهایی همرنگ جنگل

و کفشهایی که از رفتن جا مانده.

درختی می شویی

تا پرنده ای کوچک بر شاخه شاخه ات شکوفه  کند »

کلمات ساده پشت سر هم نوشته می شوند .اما ساده نوشته نشده اند.

===================

ساهی

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلای من دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 20:24

عالی عالی,مرسی از قلمت,و اون شعر آخر قسمت ۱۳

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد