عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت بیست و هشتم-پیله های زخمی

قسمت بیست و هشتم

«کار ساده ای نیست همدم دلتنگی و تنهایی ام کلمه نباشد ، کسی  که  لذت چیدن یک نوبرانه ی کال از درختهای حیاط را با او قسمت کنم

روبروی دریا بنشینم و تا انتهای دریا دلواپس رسیدن افتاب بمانم. 

از لبخندش ،شکوفه بدوزم بر دستهای پارچه .

ورنگ پولکهای شب بارانی را از چشم هایش بی اجازه بردارم. سر زخم های کهنه را با هیچ نخ و سوزنی نمی توان دوخت.

و گاهی غربت میان تمام رنگها درز پیدا می کند »

سفارشهای یاحا را یکی بعد از دیگری با دقت و حوصله منجوق دوزی کردم بعد از اتمام کار آنها را  در نایلون گذاشته و توی کارتون مرتب می چیدم .

گلی گاهی به بهانه ی چای تازه دم بالا می امد و با دقت نگاه می کرد .

قرار بود روز بعد  زنبق به اینجا بیاد .به اقای سپهری گفتم .کار حسابرسی در پارچه فروشی تمام شده بود .اقای سپهری با یک بغل کاغذ و یاداشت به خانه می امد .اول چای میخورد پیپ می کشید .بعد احوالم را می پرسید و کارهایی که آن روز انجام داده بودم را با دقت می دید و به تشویق و تحسین می پرداخت .

یاحا اخرشب به خانه تلفن زد کمی با پدرش صحبت کرد .اقای سپهری به من اشاره کرد، یاحا با من کار داست، دستپاچه شده بودم، گمانم صورتم هم گل انداخته بود! تلفن را گرفتم. یاحا به گرمی گفت: «سلام بایان ، حالت چطوره ؟!»

شنیدن صدای یاحا مثل نوشیدن باران  بود در عطش کویر . بی توجه به اطرافم زدم زیر گریه . یاحا با نگرانی پرسید :«چی شده بایان .لطفا بهم بگو؟!»

بریده بریده گفتم : «هیچی یاحا خان . جاتون خیلی خالیه».

یاحا چند ثانیه سکوت کرد . بعد گفت: «دختر خوب بگو کفشها را پا کردی یا کیفها رو؟!» خندم گرفت .یاحا گفت :« کارها چطور پیش میره؟» گفتم: «خوب»

ساعت حوالی چهار بود .زنبق و اقای فرهودی امدند .در طبقه ی اول گلی با چای بهارنارنج و میوه پذیرایی کرد .

یاسمن هنوز سر کار نرفته بود . با اکراه نگاهی به من انداخت و گفت: «آقای فرهودی، دخترتون یک کلاس توی اموزشگاه حرفه ای ببینه بهتره!» اقای فرهودی گفت: «بله درست می فرمایید! منتها زنبق ترجیح میده که با دوستانش این اموزشها رو تجربه کنه!»

یاسمن چیزی نگفت! آقای فرهودی گفت :« کلاستون تموم شد لطفا تماس بگیرید بیام دنبال زنبق»

به طبقه ی بالا رفتیم . زنبق با وسواس خاصی به همه جا نگاه می کرد ازدیدن نقاشی اش بر دیوار لبخند معنا داری زد . کمی منتظر ماندم تا بخواهد بنشیند . به سمت میز دونفره رفت ، روسریش را برداشت و نشست .تکه ای پارچه و دو رنگ نخ و پولک و منجوق در یک کاسه ی شیشه ای کوچک ریختم به همراه دوتا سوزن کاذبن و خودکار .کنار زنبق نشستم .نخ را سوزن کردم .جای اینکه بخواهم حرف بزنم .باید با ارتباط چشمی مطلب را می رساندم .دو خط راست افقی  کشیدم.

نخ را سوزن کردم به زنبق دادم و شروع کردم به دانه دانه دوختن پولکها .زنبق همراه شد .موبایلم زنگ خورد. اقای فرهودی بود:« چیزی به ساعت هشت نمانده قرار بود تماس بگیرید!»  عذرخواهی کردم و گفتم سرمان به کار بود و گذشت زمان را فراموش کرده بودیم.

رفتم طبقه ی پایین  .تکه پارچه ای که زنبق پولک دوزی کرده بود را به خودش دادم .یاد بلقیس مادر قدیر افتادم . از ناچاری سوزن به تن پارچه زده بودم .اماحالا زنبق از شوق خواستن اینجا بود .با وجودی که یک کلمه حرف نزده بودیم اما می توانستم عطر شادمانی را در چشمها و دستهای گرمش حس کنم . زنبق به ارامی دستهایم را گرفت در قلبم دردی خوشایند به سینه می زد . به طبقه پایین رفتیم .زنبق با اشاره با پدرش حرف زد ..

بعد اقای فرهودی گفت:« بایان خانم می دونم خیلی خسته شدید» .گفتم:« نه! باور کنید اینقدر برام جذاب بود کار با زنبق که متوجه ساعت نبودم».اقای فرهودی گفت: «خانم معلم لطفا بگید مشق شب زنبق رو و جلسه ی بعدی رو »

گفتم: «راستش سه چهار روز دیگه باشه که دلزده نشه . فقط باید کمی پولک و منجوق و مروارید بخرید براش که بتونم یک طرح ساده باهاش تمرین کنم»

اقای فرهودی گفت:«این کار من نیست اگه اشکال نداره فردا بعدظهر بیام دنبالتون با زنبق بریم خرید، زنبق هم یاد بگیره ».گفتم:« پس برای شش بعدظهر من منتظرم . »

تا  شب وقبل رسیدن یاسمن ، با گلی کمی حرف زدیم از زنبق پرسید واینکه:« چجوری داره یاد میگیره »

او هم مثل من تنهایی را تجربه می کرد . 

«هر روز تکرار شستن و پختن و خفتن .

چه بی اندازه ملال انگیز است

 این سان صبح را به شب دوختن»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد