عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت سی ام-پیله هایزخمی

قسمت سی ام

برای دیدن مادرم و الما ، از اقای سپهری اجازه گرفتم .صبح ساعت یازده با مینی بوس به سمت خانه ی خاله جیران راه افتادم . خاله جیران و مادرم خانه بودند .الما هم خانه ی همسایه. ایناز هم از سر جلسه امتحان. نهار خاله جیران استامبولی گذاشته بود . الما به خانه امد کارنامه اش را اورد و گفت:« ببین آبجی بایان ، معدلم شده نوزده و نود پنج صدم !»

بغلش کردم و گفتم :«الما کوچولوی من» و بوسیدمش و ادامه دادم :«یه جایزه ی خوب برات دارم» الما محکمتر بغلم کرد . مادرم کمی درمورد کارم پرسید و اینکه نکند سخت به من بگذرد و من مثل همیشه اطمینان دادم که خیلی کارم را دوست دارم. بعدظهر با اینار و الما و خاله جیران و مادرم رفتیم بازار .بعد رفتیم یک بستنی خوری که لژ خانوادگی داشت .نشستیم و بستنی خوردیم الما خوشحال بود ،  باقلوا هم برایش سفارش دادم .بعد مادر و خاله به خانه برگشتند .و ما سه خواهر مثل سه رود کوچک همراه با هم و در رویایی هایی متفاوت تا غروب بیرون ماندیم .

هرسه با گیسوهای بافته

 ارزوهایی محال 

راه های نرفته 

جاده ی هزار راه و قصه ای هزار نقش 

آیناز گفت:«بایان کجایی؟!» بند رویاهایم پاره شد: «همینجا و هیچ جا!» ایناز گفت:« تا یه هفته دیگه امتحاناتم تموم میشه .میخوام برم دنبال کار .باید دیگه به خاله جیران کمک کنم» .گفتم:«خوبه ایناز جان، به هر حال اینکه بتونی مستقل باشی خیلی بهت کمک می کنه .راستی با اون خواستگارت چکار کردی ؟!»

ایناز گفت: «دانشجو ترم دومه و خیلی پسر خوبی به نظر میاد خانوادشون در حد خودمونه ولی پسر با استعدادیه و دانشگاه سراسری می خونه .میگه باید صبر کنم تا درسش تموم بشه» .گفتم:« می خوای منتظرش بمونی ؟! » ایناز گفت:«با مشاور مدرسه صحبت کردم .اون هم با توجه به شناختی که از شرایط خانوادگی مون داشت  گفت بهتره عجله نکنم .اول دنبال کار باشم یا یک هنری که بتونم باهاش مخارج خودم رو تا حدودی تامین کنم ».

گفتم :«پس بالاخره چکار می کنی ؟!» ایناز گفت:« قصد دارم برم فنی حرفه ای و یک دوره مبانی کامپیوتر و تایپ ده انگشتی  رو بگذرونم و مدرک فنی حرفه ای بگیرم .پیمان برادر دوستم می گفت خیلی به کار میاد .از اینجا می خوام شروع کنم». با شانه زدم به ایناز و گفتم:« بدجوری قند توی دلت کله اس خواهر چشم بادومی خودم!» الما که خسته شده بود گفت:«گشنه شدم بریم خونه؟!»

گفتم:«نه! تازه می خوام برات جایزه بخرم!»  رفتیم لوازم تحریری و یک بسته مداد رنگ 36 تایی با یک دفتر نقاشی سیمی برایش خریدم با یک.جعبه ابرنگ شش رنگ .

الما ذوق زده گفت: «وای ابجی بایان ! چه رنگهایی ! حالا می تونم هر چیزی رو مثل خودش رنگ کنم »گفتم:« الما، یه دوست تازه پیدا کردم فقط سیزده ساله اس و خیلی قشنگ نقاشی می کشه . بارها نقاشی هات رو دیدم برای همین اینبار برات یه مداد رنگ خوب خریدم»

به خانه رسیدیم خاله جیران شام مادرم را داده بود .سه خواهر با هم شام خوردیم سفره را جمع کردم و ظرف ها را شستم .ایناز می گفت:« بایان دستهات مخملی و سفید شدن معلومه ظرف نمی شوری و غذا درس نمی کنی از دست کار خونه راحت شدی ها!»

دستم را باز کردم و انگشتهایم را نشان دادم و گفتم:« در عوض کنار انگشتهام داره پینه می بنده .چون ظریف کاری و تعداد کار زیاده ».

ایناز دستم را گرفت و گفت: «بایان ببخش!  حرف بدی زدم .می دونم اگه کار کردنهای تو نبود نمی تونستم درس بخونم و دیپلم بگیرم»

سرم را چرخاندم و گفتم : «هیس! مامان میشنوه دوباره گریه می کنه 

بذار امشب که اینجام اشکاشو نبینم»

خاله جیران بعد از خوابیدن مادرم آمد و گفت:« بایان ، میخوای یکمی ترشی و مربا با مینی بوس بفرستم برات اونجا  بین در و همسایه ها بفروشی؟!» گفتم: «خاله جان،  حقوق خوبی از اقای سپهری می گیرم .(عمدا نگفتم یاحا خان .چون می دانستم خاله جیران سوال پیچم خواهد کرد) لازم به اینکارها نیست، واصلا وقتش رو هم ندارم شرایط کاری جدیدم خیلی متفاوته . الان اتاقم تو خونه ی آقای سپهری شده یه کارگاه کوچیک خصوصی،  نمی تونی باور کنی خاله جان!»

.خاله جیران گفت:« اگه تو می گی هست، حتما همینطوره ».

============

نویسنده ساهی( تاچندساعت دیگه راهی سفرم به گیسوم  خواهم رفت)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد