عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت یازدهم _ پیله های زخمی

قسمت یازدهم _ پیله های زخمی


گلی خانم صبح ساعت هشت امد در اتاقم را زد و گفت: «بایان خانم زودتر بیا پایین .یاسمن خانم کارتون داره ».مثل اسپند از جا پریدم .رفتم طبقه ی پایین دست و صورتم را شستم .موهایم را یک طرف جمع کردم .یاسمن از اتاق اقای سپهری بیرون امد .گفتم:« صبح بخیر یاسمن خانم» .

گفت: «سلام ,پیراهن رو بردار بیار وسایلت رو همینطور بریم کارگاه خیاطی برای پرو» .گلی خانم میز صبحانه را چید .مربای گل زرد و کره و پنیر محلی و شیر  .چند لقمه خوردم لباس پوشیدم  وگفتم :« حاضرم خانم, اقای سپهری گفت :« کارتون تموم شد بیاید دفتر پارچه فروشی امروز برام پارچه میاد .بیا یه نگاهی بنداز یاسمن» .

کارگاه خیاطی سرد بود یاسمن بخاری برقی کوچکی را به برق زد . چراغها را روشن کرد . شاگردهایش امدند بلافاصله ارام و ساکت سر جاهایشان پشت میزخیاطی نشستند .یکی از شاگردها سماور را روشن کرد . یاسمن پیراهن مشکی تور و ساتن را که رویش کار کرده بودم به روی مانکن ایستاده پوشاند و لباس را در تنش مرتب کرد از کمر دسته ی فلزی را پیچید بالا تنه ی مانکن بالاتر امد و لباس خوش فرم و زیبا بود، انگار دختری با کفشهای پاشنه بلند تکه هایی از شب و افتاب را بر تن پوشیده باشد .شاگردها همگی با لبخند و دقت نگاه می کردند .یاسمن با سوزن ته گرد اضافی پارچه های تور در بغلها را جمع کرد و لباس را هم سایز مانکن در اورد. بعد گفت : «کار منجوق دوزی رو بایان انجام داده به تنهایی .هر کدوم تون نگاه کنید ایراد اشکالی چیزی به نظرتون رسید بگید .بایان اینجاست تا اگر چیزی از قلم افتاده باشد انجام بده ».

هر پنج شاگرد به دور مانکن حلقه زدند .یاسمن گفت :«ژاکتت رو دربیار ، چرا اونجا وایستادی؟! برو پیش بچه ها ».

کنارشان نشستم .کم کم یخم باز شد هر کدام چیزی گفتند البته بیشتر تحسین و تشویق بود . یکی از دخترها دور از چشم یاسمن گفت: «یک کت دامن مجلسی دوختم برای خودم حق الزحمه اش رو بگو یک حاشیه ی ساده می خوام» .

گفتم:« اجازه بده به یاسمن خانم بگم ».دختر گفت: «هیس! اون خوشش نمیاد لباس و مدلهایی که اینجا می دوزه رو پرو می کنیم رو کسی برای خودش بدوزه !» گفتم :«باشه»

یاسمن کامپیوتر را روشن کرد .و عینک ظریف و شیشه ای اش را بر چشم زد .یکی از دخترها چای اورد و شکلات .کاری نبود و حوصله ام سر رفته بود .گوشه ی سالن یک سبد پلاستیکی بزرگ بود ، پر از تکه پارچه های کوچک یا دم قیچی. نزدیک ظهر یکی ازدوستان یاسمن  امد با یک دوربین عکاسی به گردن .و تعداد زیادی از مانکن لباس پوش عکس گرفت .و گفت دو روز دیگر عکسها را می آورد.

ظهر موقع رفتن به یاسمن گفتم: «این پارچه های کناره رو نمی خواید ؟!» یاسمن گفت: «چطور؟!» گفتم :« لازمشون دارم»  یاسمن زیر چشمی نگاه کرد و گفت:« برشون دار!»

به مغازه پارچه فروشی اقای سپهری رفتیم .ورودیه مغازه پر ازطاقه های پارچه بود دوتا پسر مشغول جا به جایی طاقه ها بودند. اقای سپهری هم مدام می گفت:«  پسرجان این گل دارها رو پایین تر بزار،  ساتن های ساده اش رو به ترتیب سیر و روشن،  روش بچین .پارچه های کت و دامن و کت شلواری رو هم ابتدای درب وردیی سمت راست بچین .ویترین رو هم بعدظهر باید عوض کنیم »  خسته نباشید گفتم به اقای سپهری،  در جواب گفت: « ممنونم دخترم ».

بعد گفت:« کجایی پسر؟! چند تا چای تازه دم بیار» . و نشست پشت میزش .یاسمن مشغول دیدن پارچه ها و برانداز کردن شان بود . اقای سپهری گفت:« بایان توی اون سبد پارچه ای ته مانده توپ و طاقه س. نگاه کن ببین به دردت می خوره یا نه ؟» با خوشحالی تعدای پارچه ی گل دار و ساده و مخمل را جدا کردم و توی یک نایلون گذاشتم .

عصر دوباره دریا طوفانی بود به دلیل بارانهای پی در پی اب دریا  تیره و ماسه ای بود .میان پنجره نشستم .موبایلم زنگ خورد .صدای یاحا بود که با گفتن , بایان خوبی !؟ به خودم امدم گفتم :« بله همه خوبن سلام دارن ».

یاحا خندید و گفت:« معلومه چقد خوبی! خواستم بگم فردا برمیگردم چیزی لازم نداری برات بخرم ؟» گفتم :«نه ممنونم . به سلامتی برگردین»

یک جعبه ی میوه توی حیاط پیدا کردم .دورتا دور و کف جعبه را با پارچه ی شانل سورمه ای پوشاندم و کوک زدم .مربع های پنج در پنج در اوردم و به هم دوختم مربع هایی شد به اندازه ی بیست در بیست . همه را توی جعبه گذاشتم شب توی بالکن امدم از جلوی اتاق یاحا رد شدم خاموش و سرد بود  به دیدن اقای سپهری رفتم .گلی خانم و اقا فریدون تلویزیون نگاه می کردند . یاسمن روی کاناپه چرت می زد. گفتم:« اقای سپهری، مادرم کمی بی طاقته اگه بشه فردا بعدظهر برم شهرستان یه شب بمونم و بیام ».اقای سپهری گفت:« باشه با  فریدون برو تامینی بوسهای خطی باهات میاد. رسیدی حتما زنگ بزن ». گفتم چشم و رفتم به اتاقم،

قبل از خواب برای یاحا نوشتم :

 

«شکوفه ای همرنگ بهار را

بروی   دفترم  مخمل دوزی می کنم

مثل دریا که
 مخمل آبی اش
  را برچشمهای تو تکه  دوزی کرده است »

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلای من پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 00:07 http://1351leila.persianblog.ir

مرسی لیلای عزیز,واقعا هر قسمتش بدل میشینه.مخصوصا توی بعضی از قسمتها که آخرش رو با یه تکه شعر زیبا مزین میکنی.
واقعا دست مریزاد

ممنونم لطف دارید. مسرورم همراه همیشگی هستید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد