عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

قسمت پانزدهم و شانزدهم _پیله های زخمی


قسمت پانزدهم

 

قسمت پانزدهم -پیله های زخمی

اواسط زمستان بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد .

 

قسمت پانزدهم -پیله های زخمی

اواسط زمستان بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد .یک چراغ علا الدین گوشه ی اتاق بود . و بخاری نفتی کوچکی در اتاق دیگر .انطرف حیاط هم دستشویی و یک اشپزخانه  کوچک و حمام بود .

پدرم عصر زود به خانه می امد و همان وقت شام می خوردیم .هر روز صبح سر ساختمان می رفت ، گچ کار بود و بیشتر وقتها که کار نبود به شهرستان های اطراف می رفت و بعد از یک یا دوماه می امد .

مادرم هم برای خانه ی خانم مدیر مدرسه کار می کرد و ظهر به خانه می امد. شاگرد درس خوانی نبودم .فکر سرما ، نبودن، نداری، پدر و کم خوری مادر از چشمم پنهان نبود . برادر یکی از همکلاسی هایم چند روز به دنبالش می امد .پسر قد کوتاه و تکیده با صورتی مثلثی و موها و مژه هایی قهوه ای رقت انگیز بود و نگاه وقیحی که قابل تحمل نبود . اعظم با مادرش به خانه ی ما امدند و گفتند :«غلام از بایان خوشش اومده .دستش به دهنش میرسه . و توی شهرستان یه مغازه تعمیرگاه  بارفیقش باز کرده .می خواستیم فردادشب با اجازه بیایم برای حرف زدن و قول و قرار».در جا خشکم زد .دیگر اعظم را نمی توانستم همکلاسی ام ببینم .خانواده ای بودند با شش فرزند .مادرم بعد از من سه بچه به خاطر کار و مشکلات دیگر سقط کرده بود  .ودوباره حامله بود

مادر گفت : «شب به بابای بایان می گم منتها بایان فقط چهارده سال داره و بهاردیگه  پونزده ساله میشه» .مادرش گفت: «حرف بزنیم نشان کنیم بعد از اینکه تابستان شد عروسی کنن_»

بند دلم پاره شد .قیافه ی  غلام با ان گوشهای بزرگش جلوی چشمم بود .بچه های محله بهش می گفتن (غلام گوش بل  یعنی گوش بزرگ) آن شب نمی دانم پدر و مادرم چه گفتند؟! اما کسی از من چیزی نپرسید.غلام و مادرو عمه و دایی اش به خانه ی ما امدند یک متر پارچه و یک کیسه برنج، یک  کله قند و یک انگشتر ظریف و چند کیلو میوه و شیرینی را گوشه ی اتاق گذاشتند .عمویم بود و مادر بزرگم بابا و شوهر خاله ام و خاله جیران . حرف زدند و من چیزی نمی شنیدم. بعد مادرم چادرم را سرم کرد و گفت چایی ببرم .چای و شیرینی خوردند اما دلم سرد بود و دهانم تلخ. بعد هم غلام یک پاکت پول روی شیرینی گذاشت و گفت :«این ناقابل شیر بهاس،  بقیه اش رو هم بعد عید میارم تا جهیزیه عروس رو تهیه کنین» .

شوهر خاله ام ناراحت بود و می گفت:« الان وقت شوهر دادن بایان نیست .مگه نون خورت اضافه اس یعنی برکت خدا کم میشه این دختر گوشه سفرت بخوره؟» . اما نمی دانم چه بود و چه شد که پدرم رضایت داد؟! دوهفته گذشت . یکی دوبار غلام با خواهرش تا خانه ی ما امدند اما من می ترسیدم سرم را بلند کنم . از همان روز دیگر نمی توانستم ارام باشم دلم شور می زد و تنهایی مرا در خود گرفته بود .در خودم مانده بودم. بعد از دوهفته غلام به در خانه ی پدرم امد و گفت یک کاری برایش جور شده شهرستان ، که جا هم به او  میدهند به شرطی که زنش همراهش  باشد یکسال جا میدهند، یک ساختمان که قرار است  نگهبانی انجا را یکسال  داشته باشد. پدرم گفت:« اخه ما الان امادگیش رو نداریم جهیزیه بایان اماده نیست خودت می دونی دستم خالیه»  .غلام گفت :« عقدنامه رو ببرم کافیه بعد عروسی بایان رو می برم اقا» .

به خانه ی اقا رفتیم .چون قرار بود عروسی و مراسم برای تابستان بماند یک چادر سفید خریدند و به همراه پدر و مادر و مادر بزرگ و عمویم به خانه ی اقای محضر دار رفتیم .شوهر خاله و خاله ام قهر کردند و نیامدند. عاقد گفت :«این دختر بچه قرار عقد بشه؟! این اقا که هم سن پدرشه!»  .مادر غلام گفت: «نه اقا قرار محرم بشن بمونه تا بعد» . آقا گفت:« خود دانید!  نگه داشتن دخترعقد کرده سخته مسولیت داره »  خطبه خواند شد و با بله گفتن من .تمام درهابه رویم بسته شد .فردا مادرم غلام و خانواده ش را نهار دعوت کرد .اما من نمی توانستم این مرد را به عنوان شوهر بپذیرم .خیلی برایم سخت بود . چند روز بعد پدرم برای کاری به گچسر رفت و گفت ممکن است چند هفته کارش طول بکشد . غلام پیغام داد:« دیگه نمی خواد مدرسه بری !» و مادرم گفت:« تو حالا شوهرداری و باید به حرف شوهرت گوش بدی!» . دو روز بعد هم غلام امد پایش را کرد یک کفش که می خواهم بایان را ببرم .زنم است اختیارش را دارم تا وقتی جهیزیه اش اماده بشه باید بیاد خانه ی مادرم .مادرم هر چه گریه کرد فایده نداشت. دوسه روزی خانه ی مادر غلام بودیم،  مادرش مدام دعوا می کرد که عروس اوردی میان خانه ام ، من چند تا دختر مجرد دم بخت دارم رویشان باز می شود ان چند روز با اعظم و خواهر های  دیگرش خوابیدیم. چند روز بعد غلام گفت:« یه اتاق تو شهرستان گرفتم نزدیک مغازه » مادرش یک دست رختخواب و کمی ظرف و وسیله گذاشت .گفتم باید به دیدن مادرم برویم .به خانه ی مادرم رفتیم .مادرم مثل مرده ای بود جان به لب گفت:« آقا غلام بابای بایان برگرده خون راه میندازه قول و قرار مون این نبود!» .غلام گفت:« برو شکایت! عقد کرده ی منه .هر جا بخوام می برمش !» .

مادرم را نبوسیدم، مثل روحی یخ زده بودم .وانت نیمه از وسایل بود مادرم کمی پول و خشکبار و برنج در ساک گذاشت .من و غلام سوار مینی بوس شدیم و از خانه دور شدیم . یکی دو روزبه جابه جایی و تمیز کردن یک اتاق زیر پله گذشت .باید با شرایط کنار می امدم . غلام زود از سر کار آمد ، در طبقه ی بالا پیر زن و نوه اش بودند حمام سر پاگرد بود و مشترک و دستشویی توی حیاط  ، غلام دوش گرفت .و امد و گفت:« بهتر بری یه ابی به دست و صورتت بزنی یه چیزی هم برای شام درست کنی عروس خانم!»  .از شنیدن این حرف حالم بد میشد .

به طبقه ی بالا رفتم دوش گرفتم .کمی شام درست کردم .و خوردیم .غلام گفت : «خوش ندارم مثل یه بره ی ساکت توی خونه بچرخی . من زن گرفتم نه مجسمه !» .گفتم:« تو بی اجازه ی پدرم من رو اوردی اینجا .عروسی نکردیم»  غلام با خنده ی کش داری گفت:« از وقتی دختر عقد می کنه اختیارش دست شوهرشه میفهمی ؟!» بعد به سمت من امد، ترسیدم، عقب عقب  به سمت دیوار رفتم .غلام چشمهای ریزش را گرد کردو گفت:« پس ننه  بابات چی یادت دادن؟! فقط بلد بودن پست بیندازن؟ .بهت یاد ندان با شوهرت چجوری رفتار کنی؟!» زدم زیر گریه و گفتم :«می خوام برگردم خونمون ».

صبح شده بود رویم را چرخاندم نمی توانستم به غلام نگاه کنم از دیدن و نفس کشیدنش متنفر بودم لحاف را از روی صورتم کشید وگفت:« هر کاری اولش سخته پاشو صبحانه رو اماده کن من از این بچه بازیا خوشم نمیاد ، ننه ام دوازده سالش بوده منو زاییده!» سه ماه توی تک اتاق ماندم گاهی غلام تا دو و  سه شب خانه نمی امد،  گاهی دستش پر بود  و گاهی چند روز بیخ خانه کز می کرد و غر می زد . چند بار خواستم به خانه ی پدرم بروم وببینم شان اما اجازه نداد و گفت:« تا وقتی که پدرت اروم نشه نمیریم اینو توی گوشت فرو کن!».

درختی بودم که از ریشه خشکیده بودم . بی هیچ لباس سفیدی و ارایشی زن شده بودم  . احساس بدی داشتم .

" زن که باشی گاهی معنی تلخی را در تک تک،سلولهایت تجربه می کنی"

قسمت شانزدهم  _پیله های زخمی


پتو را به خودم پیچیدم .ازدریا صدای ناله ی موجهای سپید می امد .

پرده نسیم وار  تکان می خورد . نفس عمیقی کشیدم.شاید سالها بود در مورد آن روزها اینطور دقیق فکر نکرده بودم.حالا کسی درباره احساسم و دوست داشتن و نداشتن از من پرسیده بود . تا صبح پلک نزدم حتی دیگر گریه هم نمی کردم. هنوز چیزی مثل خوره ته ذهنم بود که نمی گذاشت ارام بگیرم .چون بین احساس دوست داشتن و انچه در خاطرات تلخم پنهان بود دچار تردید بودم.گاهی از ترس، کسی که دوست داری را باید ترک کنی . به طبقه ی پایین رفتم دست و صورتم را شستم و به اتاقم برگشتم. افتاب ارام و چشم نواز روی دستهای گشوده ی دریا می رقصید و پیش می امد . چشم هایم را بسته بودم مبادا تمرکزم بهم بریزد . صدای بسته شدن درب اتاق یاحا امد بلافاصله بیرون پریدم و گفتم: «یاحا خان باید بهتون چیزی رو بگم» یاحا چشمش را با دست مالید و گفت : «چند دقیقه دیگه میام».

انگار کسی به سینه ام مشت می کوبید یاحا با دست و صورت خیس از بالکن به سمت پنجره ه آمد لب طاقچه نشستم و یاحا لب پنجره نشست و به دریا چشم دوخت .چند دقیقه سکوت بین ما دیوار می کشید . یاحا گفت : «میشنوم»


از روزهای سیاه وسرد شبهای تاریک و تلخ گفتم :


(... غلام گوش بل بدهی بالا اورده بود و پول نزول کرده بود هر انچه که پول داشت و پنهان کرده بود خرد خرد برای پرداخت سفته داد.یکروز صبح زود غیبش زد لباس ها و ساک دستی اش را هم برده بود فکر کردم سفر رفته تا غروب یک مرد دنبالش امد و دم در خانه خیمه زد .به هر زبانی گفتم نمی دانم کجا رفته گوش نداد . دو شبانه روز کشیک کشید بعد غیبش زد. روز  بعد امد و گفت :«غلام گفته بیای ببرمت پیشش،  پول منو داده اومدم ببرمت » دو دست لباس توی ساک انداختم چادرم را سر کردم و راه افتادم گفت:« من جلو جلو میرم دنبال سرم بیا» .اینقدر هول و ولا داشتم که نفهمیدم از کدام کوچه و پسکوچه رفتم ته بن بستی ایستاد و زنگ زد و گفت:« غلام گوش بل خانمت رو اوردم کاری نداری ؟!میرم بعد میام !».به سمت درب خانه رفتم لای در بازبود گفتم:« اقا غلام !» .که یکمرتبه آن مرد مرا به داخل هل داد و گفت: «بدبخت ساده لوح .غلام بابت نزول فرار کرده یک شهر دنبال این حرمزاده هستن .تنها چیزی که می تونه بدهی  منو  رو برگردونه تویی » و بلند بلند خندید .چادر از سرم افتاد پاهایم می ارزید وعرق سرد بروی پیشانی ام بود .صدای پیرزنی آمد: «بیا تو دختر جان»  ارام ارام جلو امدم یک زن مسن که پایش را دراز کرده بود زیر پتو .نمی توانستم حرف بزنم .نگاهی خریدارانه به من انداخت و گفت : «تیمور چشم سفید به من گفتی زن رفیقته، امانته دستت! بیا ببینم چه گندی زدی این که دختره و صورتش اینه ندیده ؟!»

تیمور امد و گفت :«چه می دونم ننه بلقیس ! امانته اونم چه امانتی پولم رو زنده می کنم از اون غلام نمک به حروم !»  دو روز تمام اصلا حرف نزدم .تیمور هم کاری به من نداشت می رفت و اخر شب می امد.یک کرسی بزرگ وسط اتاق بود.یکروز تیمور گفت : «انگار خیلی بهت خوش میگذره زود باش بگو شوهر بی غیرتت کجاس؟! شب تا صبح در خودنتون چند نفری کشیک وایستادیم بپا گذاشتم پیداش نیست !».گفتم:« نمی دونم اصلا چرا رفته چه برسه به اینکه کجا رفته ؟!» دستش را بلند کرد و چنان توی گوشم زد که گوشم بنگ بنگ صدا داد .ننه بلقیس لیوان را پرت کرد سمتش و گفت: «به زمین گرم خدا بزنه تو رو .اگه امانته که زدی لت و پارش کردی!» بعد روبه من گفت:« خب !جوانمرگ شده حرف بزن وگرنه سیاه ذغالت می کنه!»

با فریاد گفتم:« نمی دونم ! غلام من رو از پدرم دزدیده منو بی اجازه اورده !» .

ننه بلقیس دو دستی کوبید توی سرش و گفت:«یا فاطمه زهرا ! تیمور این بد شگون چیه اوردی توی خونه زندگیم نونت کمه ابت کمه .این خانه خراب رو از کجا اوردی ؟!» تیمور گفت:« دروغ میگه ننه! کولی بازی درمیاره که منو عصبانی کنه !» مادر و پسر بحث شان بالا گرفت و  من فقط گریه می کردم . ده روز گذشت از غلام خبری نشد . من هم مجبور بودم به ننه بلقیس در کار خانه کمک کنم تیمور در اتاق را قفل میکرد که مبادا از خانه فرار کنم .

ننه بلقیس گفت:« ده سال از خونه بیرون نرفتم چون چندبار بیرون رفتم و ادرس خونه رو  گم کردم پیری حواس برای ادم نمیزاره !»

ننه بلقیس با سلیقه بود مدام مشغول قلاب بافی بود و تمام همان اتاق کوچک از چه تکه دوزی و دستمال های تزیینی مهره دوزی پر .

صبح روز تعطیل بود تیمور خوابیده بود گوشه ی کرسی .

ننه باقیس گفت :« دختر جان چند تا تخم مرغ برای صبحانه نیمرو کن» .بلند شدم ، جان به تنم نبود ، شب تا صبح با ترس و لرز می خوابیدم .نیمرو درست کردم اولین لقمه راددردهن گذاشتم انگار توی گهواره تابم می دادند ، سرم گیج رفت و بالا اوردم .تیمور لقمه را پرت کرد و با لگد به پای من کوبید و گفت:« درد بی درمان چه مرگته اول صبحی سر صبحانه؟!» 

تا عصر بارها بالا اوردم ننه بلقیس قیافه اش در هم بود چند بار جوشانده داد ام

اب از گلویم پایین نمی رفت و بالا می اوردم. تیمور می گفت :«مار مولک فکر کردی می برمت دکتر؟!  کور خوندی !تا غلام نیاد ده سالم طول بکشه نگهت میدارم اصلا یه اقا میارم صیغه ات می کنم به پولم نمی رسم اما خرجت رو که دارم میدم ...» صدایی نمی شنیدم .ننه بلقیس اب به صورتم می پاشید و مدام ناله و نفرین می کرد.زنی با یک خالکوبی وسط پیشانی کنارم نشسته بود و نبضم را گرفته بود چشمهایم را نگاه می کرد، ادامس گنده ای را توی دهنش می چرخاند و تق تق باد می کرد.

دستم را از بالارها کرد و گفت:« ایندفعه دیگه گندش رو در اوردی تیمور لات!»

ننه بلقیس دهانش خشک شده بود گفت :« وجهیه امپول زن چی می گی برای خودت ؟! یه جوری بگو منم بفهمم!» .

وجیهه با چشم ابرو گفت:« از گل پسرت بپرس اصلا این دختر رو از کجا و کی اورده؟! برات خیلی اب میخوره !» تیمور جلو امد چانه ی وجیهه را گرفت وگفت :«تیغت منو نمی بره !بنال ببینم ».

وجیهه دستش را روی شکمم کشید و گفت :«چند ماه دیگه که شکمش بالا بیاد انوقت یک چمدان پول هم بدی بی فایده س ! الان نهایت چهل روز یا دوماهشه!»  .گیج بودم.  ننه بلقس رفت و دو مشتی بر سر تیمور کوبید وگفت : «چه خاکی به سرم ریختی بی ننه پدر سگ؟!» تیمور رنگش پرید روبروی وجیهه نشست و گفت:« یعنی حامله اس؟!»

وجیهه گفت :«ها! پس فکر کردی قابله اس ؟! از دستت در رفته؟!»  ننه بلقیس گفت:« حیا کن عفریته ! مادرم،  سایه ام سنگینه ، جای مادر نداشته ات!»

وجیهه گفت:« تو هم مثل من از لنگ ننه ات  اومدی! من وجیهه ام! شغلمه ، روزی ده تا بچه می گیرم .سایه ات رو سر پسرت سنگین باشه که دختر مردم رو بی ابرو کرده و اورده لنگ ننش قایم کرده !»

دو دستی چشم هامو گرفتم تیمور تکانم داد گفت :«پاشو تا استخونت رو نشکستم ! بگو شوهر داری بگو من دستم بهت نخورده بگووو مادر مرده ...»

تنها حرفی که زدم گفتم :« شوهرم  غلامه،  راست میگه ...» دهانم قفل شد .

وجیهه گفت:« منم میرم حوصله دردسر ندارم تیمور هزارتا مار توی شکمت می چرخه !»

تیمور جلو وجیهه را گرفت و گفت :« قلم پاتو می شکنم!  یالا!  بچه رو بنداز شاید غلام پیداش نشه، من یک زن حامله رو کجا قایم کنم ؟! صلا بچه  رو سقط کن ، اقایی می کنم عقدش می کنم !»

وجیهه گفت:« سنش کمه می فهمی ؟! چهارده پانزده به زور داره! ممکنه تلف بشه!»

تیمور خون جلوی چشمش روگرفته بود گفت:« همین کارو بکن وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی» .

ننه بلقیس شروع به داد و فریاد کرد تیمور مادرش را به اتاق بغلی برد و به وجیه گفت:« شروع کن!»

وجیهه گفت:« یه  کتری اب گرم کن چند تا دستمال تمیز و میل بافتنی یک تکه تریاک هم حل کن ته استکان بدم این عروس بد بیار بخوره » خودش بلند شد زعفران دم کرد و  به زور به خوردم داد اب داغ شد کمی تریاک حل شده ته نعلبکی حل کرد و داد به خوردم چشمهایم گرم شد و چیزی نفهمیدم...وقتی بیدار شدم وجیهه کنارم بود و گفت:« جان بسر شدم دختر، گفتم مردی و موندی روی دستم !» ننه بلقیس و تیمور هم نشسته بودند .

وجیهه گفت :«حرف بزن !خوبی؟!» .گفتم :«کجا اومدیم ؟!».وجیهه گفت:« تیمور منو برسون خونم اگه اتفاقی براش بیفته من نیستم تا اینجاشم زیاده روی کردم ، پول هم نمی خوام ».

وجیهه رفت و من نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ننه بلقیس به من غذا می داد و مراقبم بود،  درد بسیار زیادی داشتم و کمردردی سنگین،  نمی توانستم راست بایستم . هوای سرد توی تنم خانه کرده بود . از حرفهای مادر و پسر چیزی نمی فهمیدم .ننه بلقیس هر روز برایم ازخودش، از امدن من ، از حرفهای تیمور می گفت. و کم کم مهره دوزی یادم داد .گفت دخترش دو ماه یکبار برای فروختن این کارها می آید و این دمکنی و دستگیره ها را برای جهاز عروس میفروشد.

بعدظهر یکروز یک استکان از دستم افتاد و شکست و با سردردبسیار چیزهای بی ربط وتکه پاره ای یادم امد،  وحشت کردم اگر ننه بلقیس و تیمور می فهمیدند حتما تیمور مرا به عقد خودش در میاورد  و یامن رابه غلام می داد .

سکوت کردم و گوش بزنگ اینکه بتوانم یک شب فرار کنم .

در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد سرشب بود صدای وجیهه بود که درب خانه را محکم می کوبید و می گفت:« ننه بلقیس باز کن!» تیمور در را باز کرد ، وجیهه رنگش پریده بود خودش بود همان زنی که بچه را کورتاژ کرد. نگاه به من انداخت  و گفت:« هنوز زنده ای؟!»  چند دقیقه بعد دو مامور وارد خانه شدند و تیمور و وجیهه را دستبند زدند .

وجیهه گفت:« امده بودم به ننه بلقیس سر بزنم این دختر را اینجا دیدم »

تیمور حاج و واج مانده بود . مامور گفت :«کلانتری همه چیز مشخص میشه»  به من هم گفت:« پاشو دختر ، اسمت چیه ؟» ننه بلقیس گفت :«دختر برادرمه !» با عجله گفتم:«  اسمم بایانه،  این اقا منو ازخونم  به جای طلبش اورده اینجا »  ننه بلقیس گفت : «برات دعای خیر کردم دختر جان .جونت رو بردارو برو...»)


شانه هایم میلرزید عرق سرد بر تنم نشسته بود و لرزش دستهایم را نمیتوانستم پنهان کنم.

یاحا دستم را گرفت ،سرش پایین بود،  گفت :« میرم برات چای بیارم»

 و پتو را سر شانه ام اناخت ،تا ظهر بی انکه دیگر حرفی بزنم  همانجا نشستم یاحا هم ماند و استکانی نوشید ،نزدیک ظهر کمی ته استکان ریخت و گفت:« بایان بخور ، آروم میشی » ،تلخ بود جرعه جرعه خوردم و بعد به رختخوابم رفتم و خوابیدم . ازشدت گرسنگی  و سردردعصر بیدارشدم ،یاحا لب پنجره بود. گفتم:« ببخشید خیلی بهم ریخته ام» یاحا گفت :«چیزی نگو،  بیا پایین چیزی بخور »  شام خوردیم اقای سپهری زیر چشمی مرا نگاه می کرد، همینطور گلی. بعد از شام یاحا گفت:« بریم کنار ساحل برات خوبه پیاده روی»  نمی دانم چقدر قدم زدم در سکوت و تاریکی شب ،

یاحا گفت :« حالا  من چکار کنم؟!» گفتم: « نمی دونم ! من توی شرایط بدی توی سن کم چیزهای تلخی رو تجربه کردم،   وقتی گفتی اون حرف رو ، نمی دونم ...تو باید می دونستی،  حتما نظرت عوض میشه»  ،یاحا گفت:« اینطور فکر می کنی؟! الان شاید بتونم بهتر درکت کنم ، نگه داشتن این همه فشار توی ذهن و خاطرت کار ساده ایی نیست ،حالا شاید کمی سبک تر شده باشی »

گفتم:« بله،  بهترم، بعد ازاون شب که کلانتری رفتیم ادرس خانه پدرم را دادم، تشکیل پرونده و پزشکی قانونی رفتیم ودکتر تایید کرد که با اون سقط جنین غیر اصولی ممکنه هیچوقت بچه دار نشم ، بعد از ترس و وحشت برگشتن غلام به شهرستان دیگه ای اسباب کشی کردیم  ،مادرم به خاطر شوک ناپدید شدنم دچار ام اس شد ،که تا الان گرفتارشه ،پدرم  هم یک تنه پنجاه سال پیرشد و نه سال قبل ازداربست افتاد و عمرش را داد به شما ، بعد هم ما اومدیم خونه خاله جیران و خاله یکسال بیشتر منو دکتر و مشاوره برد تا بتونم با اون اتفاقها کنار بیام ،بعد شروع کردم به منجوق دوزی و چهل تکه دوزی تا بتونم خرجی خانواده رو در بیارم ،موقع مشاوره مشاوره و درمان خانم دکتر بهم گفت هر احساسی داری بنویس تا سبک بشی ، و چند جلد کتاب به من هدیه داد ، تمام زندگی من شد نخ و سوزن و پارچه و چند جلد کتاب شعر و دفترو مداد...»

یاحالا روبروی دریا ایستاد و گفت:

« امشب برای دریا قصه ی خودت را گفتی ،دریا رفیق صبوریست دلش پر است از دردهایی که روز نمی توانی بگویی یا بنویسی ،

یک شب هم شاید دریا قصه ی مرا برایت بگوید»

بعد براه افتاد و من به دنبالش،  به خانه رفتیم،  یاحا تا نیمه شب در تاریکی بالکن گیتار می زد و من  از اتاقم فقط به دریا چشم دوخته بودم و روحم ارام و سبک دریا را نفس می کشید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد