عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

پیله های زخمی_ قسمت بیستم

پیله های زخمی_ قسمت  بیستم


روز میهمانی یاسمن فرا رسید از صبح زود گلی خانم بوی خورشت و مرغ و ادویه های مختلف را در اورده بود .

گلی صدا زد :بایان خانم صبحانه حاضره!  و صبحانه را در اشپزخانه روی میز کوچکی گذاشته بود

. اقای سپهری به دفتر پارچه فروشی رفته بود

َکمی نان و مربا خوردم ویک چای برای خودم ریختم

.گلی گفت : ببخش خانم امروز کارم زیاده،  اینجا مجبورید صبحانه بخورید .گفتم : نه اشکالی نداره!

یک لیوان چای دیگر هم ریختم و به اتاقم رفتم

. روز ابری قشنگی بود.  منتظر باران بودم . زیر انداز حصیری را توی بالکن انداختم، چند برگ کاغذ بی خط و مداد،   می خواستم از روی الگوهای کتاب کمی تمرین کنم

. یاحا از پنجره اتاقش با سرفه ای حواسم را پرت کرد و گفت: سلام بانو ! صبحونه خوردی؟!

 گفتم : بله یاحا خان

یاحا باز غیبش زد نیم ساعت گذشت با حوله ای مشغول خشک کردن موهای ریخته توی صورتش بود .

دوتا مجله  اورد و گفت : اینها ژورنالهای  قلاب بافی و موتیف های کاموایی هستن، شاید خوشت بیاد.

تا ظهر مشغول نوشتن کلمات و معنی فارسی مجلات شدیم

. با امدن یاسمن خشکم زد. یک پیراهن قرمز ساتن که تا بالای زانو بود و رویش یک حریر چند تکه با یقه ای یک طرفه. انگار ارایشگاه رفته بود. پشت پلکهایش سفید براق و سایه ای مشکی و قرمز با رژ لبی قرمز جیغ زده بود .

به یاحا گفت : این همه کار توی خونه س اومدی اینجا قصه گفتن و نوشتن؟! لباسهاتو بپوش مهمون ها تا نیم ساعت دیگه میان !

یاحا به دنبال خواهرش رفت .صدای بگو مگوی شان می امد .

یاحا گفت : مهمون من که نیستن .من الان میرم بیرون دیدن یکی از دوستانم

انگار به طبقه ی پایین رسیده بودند و صدای جر و بحثان در خانه گم شد.

وسایلم را جمع کردم به اتاقم رفتم روی یکی از تکه پارچه هایی که قبلا برش دادم یک طرح از کتاب را با کاربن کشیدم .

سوزن را نخ کردم چند منجوق داخلش انداختم  .در اتاق را زدند

.گفتم : بله!


یاسمن در استانه ی در ایستاد و گفت : امروز میهمان دارم سعی کن تا عصر خودت رو تو اتاق سرگرم کنی ،

گلی  نهارت رومیارهبالا .نمی خوام پایین افتابی بشی نمی تونم برای دوستانم توضیح بدم تو اینجا چکار می کنی !

دهانم باز ماند در اتاق بسته شد... دختره ی خود خواه و لوس چی فکر کردی ؟!خودم این چیزها رو می فهمم !

دندانهایم را بهم فشردم .خشمی عمیق در من روشن شد

.نیم ساعت بعد دوباره درب اتاق زده شد با عصبانیت سمت در رفتم و درب را باز کردم و گفتم : امر دیگه؟!

یاحا با صورت  اصلاح شده داشت دکمه های سر استینش را می بست یک پیراهن گلبهی کم رنگ با شلوار کتان مشکی .بوی عطر تلخش همه اتاق را گرفته بود

.کنار رفتم و گفتم : ببخشید با دستپاچگی خواستم توضیح بدم ،اما مونده بودم چی بگم

یاحا ابروهایش را بالا کشید و گفت: یاسمن اینجا بوده ؟!

گفتم : چی ؟! یاحا گفت :بایان نمی خوای حاضر بشی بیای پایین ؟!

گفتم : من در حد و اندازه ی دوستان شما و خانوادتون نیستم . قرار نبوده و نیست که هر جا مراسمی بود من هم باشم تا اینجاش هم اقای سپهری خیلی لطف داشته

یاحا وارد اتاق شد و گفت: لطفا بگو چی بهت گفته ؟!

گفتم : چیزی نیست .یاحا بی هیچ حرفی رفت.

گلی خانم  یک ساعت بعد یک سینی اورد داخلش یک بشقاب پر پلو و یک کاسه کوچک خورشت.و یک بشقاب سالاد اصلا میلی به غذا نداشتم میخواستم به رختخواب پناه ببرم

. یاحا به پشت پنجره امده بود به شیشه زد سرم را بالا گرفتم

.یک قاشق و چنگال دستش بود و با شیطنت پسر بچه های هفت هشت ساله گفت : قهر کردم میشه اینجا باهات غذا بخورم؟!  گفتم بیا داخل! .

پیراهنش را در اورد روی در کمد دیواری انداخت .و روبرویم نشست و گفت : اصلا از دوستان یاسمن خوشم نمیاد .به محض حاضر شدن نهار حواسشان پرت شدجیم شدم!

میخواستم غذا نخورم یاحا گفت :مشغول شووگرنه از گرسنگی تلف میشیم .اینها تا شب می مونن!

به سختی شروع به خوردن کردم . بعد نهار گلی خانم یک قوری و دو فنجان و قندان چای اورد  با نگرانی گفت : یاسمن خانم چند بار سراغتون رو گرفته .من می دونستم اومدین اینجا اما گفتم رفتین بیرون

.پرده اتاقت رو بکش دختر جان بیاد بالا قشقرق راه میندازه!

به یاحا نگاه کردم و گفتم : به من چه ربطی داره؟!

یاحا فنجانها را پر کرد و گفت: کاری نکردم که بترسم ! مگه بچه ام بخواد برام تعیین تکلیف کنه ؟!

گلی گفت: آقا خودتون می دونید  و رفت. چیزی نگفتم  چای را خوردم

. یاحا پیراهنش را از بالای درب کمد برداشت یک طرفه روی شانه اش انداخت و گفت: به کارهات برس

کتابی را که خواهرم ایناز داده بود  باز کردم و شروع به خواندن کردم.

روز طو لانی تر از همیشه به نظر می آمد . بوی سیگار تمام خانه را گرفته بود .احساس خفگی می کردم .از اینکه یاسمن اینطور با من برخورد کرده بود خون خونم را میخورد

. شب از راه رسید .اقای سپهری امد .صدای بگو مگو بلند شده بود . پایین رفتم. روی میز پر از زیر سیگاری های سر

 

رفته بود  و بشقابهای میوه نیمه کاره روی میزهای عسلی ... لیوانهای نیمه تمام  و بوی تند الکل همه جا را پر کرده بود .

اقای سپهری گفت: یاسمن بهتره این جا رو تمیز کنی ادم حالش بهم میخوره !

یاسمن به یاحا گفت: بچه مدرسه ای کجا قایم شدی ؟!از خجالت اب شدم ترسیدی عسل باشی بخورنت ؟! بیچاره اینها هر کدومشون   پول خرد کیف شون! همه ی سرمایه ی توئه

یاحا گفت: باز زیاد روی کردی؟! ظرفیتشو نداری کمتر بخور!

یاسمن توی کاناپه ولو شد و گفت: تو حرف ظرفیت رو نزن.

با شاگرد کارگاه من سرت گرمه و فکر کردی کسی حالیش نیست. خودم را جمع و جور کردم

. آقای سپهری گفت : گلی میز شام رو بچین این بشقابها رو هم جمع کن تا دوش بگیرم چیزی توی اتاق نباشه

خواستم به گلی کمک کنم

.یاحا دستم را گرفت وگفت: بذارش زمین . هر کی مهمونی داده خودش کمک کنه

یاسمن از جا بلند شد وگفت : نخیرانگار  این پاپتی بدجوری با مظلوم بازی هاش دلت رو برده بدجوری دور و برش می چرخی !.

یاحا از بطری شیشه ای کمی در استکان کوچک ریخت و یک ضرب بالا رفت و گفت: متاسفم ! دنیات همینقدر کوچیکه .ادمها را با پول و لباسشون می سنجی .هیچ وقت بزرگ نمی شی!

یاسمن مثل پلنگی زخمی به سمت من امد دستش را توی موهایم برد وگفت : با همین موهای بلند و بافته ات برادرم روبه تور انداختی ؟!

صبرم تمام شده بود با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود  گفتم: من کاری به خانواده شما ندارم این شمایی که از ترست جرات نکردی من کنار مهمون هات باشم .از چی می ترسی یاسمن خانم ؟!

یاحا انگار تازه فهمیده باشه چه خبر بوده گفت: اها ترسیدی دوست های عزیزت ، بایان رو ببینن و سخت بود برات بهشون  بگی برادرم  دوستش داره؟!

مستقیم به من نگاه کرد ،لبم رو گزیدم وگفتم :وای خدای من

یاسمن گفت: فکر کردم ادم شدی یاحا . تو هنوز یک احمقی با یک قلب قرمز .

اگر ادم بودی که سر اون زن اشغالت رو می بریدی میزاشتی روی سینه اش . نه اینکه طلاقش بدی بره وتوی بغل  شریکترفیقت

ماندن جایز نبود گوشهایم را گرفتم نمی خواستم چیزی بشنوم .

یاحا استکان را به سمت یاسمن پرتاب کرد یاسمن سرش را پایین گرفت، استکان شیشه اتاق پذیرایی را شکست.

 به طبقه ی بالا رفتم. صدای داد و بیداد از دیوارها مثل اتشی شعله ور زبانه می کشید

پتو را روی سرم کشیدم پاهایم را بغل کرده بودم و میلرزیدم...

======================================

نویسنده : ساهی



 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
دنیا دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 12:49 http://www.bloodorange94.blogfa.com

سلام ممنون سرزدی بازم بیاخوسحال میشم شعرهاموبخونی نظرتوبگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد