قسمت نوزدهم - پیله های زخمی
خانه در شلوغی رفت و امد گلی و اقا فریدون بود حیاط خانه هم پر از گلهای رز و بهار نارنج .
گلی کمر بسته تمام شیشه هارا دستمال کشید حیاط را اب و جارو کرد و همه جای طبقه ی اول را تمیز و براق. با یاسمن به کارگاه خیاطی رفتیم .
گلناز و خواهرش بعدظهر دو سبد پیک نیک پر دسر و ژله و شیرینی رنگی اورده بودند با یاسمن انها را به خانه بردیم و تحویل گلی دادیم . یاحا قبل از شام کیفهای منجوق دوزی را از من تحویل گرفت و به اتاقش رفت بعد با یک فاکتور و مبلغی پول امد وگفت: « خیلی زیبا شدن ! حساب کن کم نباشه!» خندیدم و گفتم :« حتما درسته » .
یاحا گفت : «ببخشید صدای ساز زدنم اذیتت نمی کنه؟!»
گفتم : «نه یاحا خان صدای ساز خیلی دلنشینه صداشو دوس دارم »
یاحا لبخند زد .بعد از شام یاسمن گفت : «شب زود می خوابم سر وصدا نکنید صورتم پف میکنه بعد مدتها دوستانم میان اینجا نمی خوام بهم ریخته باشم !»
و این یعنی شب بخیر ... به بالکن امدم و بی صدا به تماشای دریا ایستادم .موقعی که می خواستم به اتاقم برگردم یاحا را در پنجره اتاقش دیدم . نمی شد برگردم گفتم :« شب خوش» .
یاحا از کنار تختش یکی از کیفهای مخمل سبز که رویش تکه دوزی گلهای صورتی ریز و بهاری و منجوق های طلایی و سبز یشمی را داشت به طرف من گرفت
و گفت: بایان می تونم این رو بهت از طرف خودم هدیه بدم ؟!» نمی دانستم چه بگویم؟! .
یاحا گفت: « یک هدیه ی دوستانه است بایان ، همین» .گفتم :«باشه قبول»
یاحا گفت :«ممنونم بانو!»(هرچند کلمه ی بانو رو اینقد اروم گفت که فکر کنم خودش هم نشنید)
کیف را گرفتم و به اتاقم رفتم .
داشتن یک هدیه برایم حس تازه ای داشت .
همیشه برای خانواده ام هدیه های کوچک گرفته بودم .ولی گرفتن هدیه لذتی متفاوت داشت .
چشمهایم را بستم و هدیه را به آغوش گرفتم