عطرسیاه کلمه
عطرسیاه کلمه

عطرسیاه کلمه

داستان "پیله های زخمی "

 فصل اول-قسمت اول(پیله های زخمی)


************************************************************************************

نسیم ملایم پرده را میرقصاند و بوی غنچه های شیری رنگ بهار نارنج روی پوستم رژه میرفت .

خمار الود ، پلکهای سنگینم به تماشای رقص پرده و نسیم ورق می خورد .

بوی بهار نارنج هوش از سر ساعت پرانده بود .

هوای اردیبهشت همیشه مست بود و عطر درختان جنگلی و بهارنارنج این مستی را چند برابر میکرد.

ساعت نزدیک شش عصر  بود . از خواب بیدار شدم وسط رختخوابم نشستم. و ریه هایم ازبوی بکر شرجی ساحل پر کردم.

با وجودی که سه ماه از امدنم به خانه ی ویلایی اقای سپهری می گذشت اما هر بار که می خوابیدم بعد از بیدارشدن انگار اولین روز بود که این خانه و خانواده را می دیدم .حس سرزندگی در تک تک سلولهای جنگل و دریا وجود داشت .

خانه ی ویلایی اقای سپهری دو طبقه بود و حدود صدو پنجاه متر با یک بالکن دور تا دور طبقه ی دوم .سه اتاق در بالا و اشپزخانه و حمام و نشیمن در طبقه ی همکف قرار داشت

 همراه پذیرایی بزرگ با سقفی شیروانی به رنگ نارنجی .در داخل خانه دربهای چوبی بسیار محکم که در قسمت بالایی در از شیشه های رنگی به شکل نیمداره رنگی  ساخته شده بود و هنگام غروب و طلوع افتاب در تمام مدت روز رنگ بازی دلنشینی داشت .

 هر اتاق یک پنجره بزرگ رو به ساحل   داشت .خانه ویلایی رو به دریا بود و از پنجره اتاق ایستاده یا دراز کشیده بروی تخت می توانستی دریا را ببینی .

این سمت خیابان روبه دریا بودند و در ورودی ساختمان در خیابان اصلی و رو به چشم انداز جنگل دردور دست بود،  به جنگلهای در هم پیچیده سرسبز . .

به طبقه اول امدم دست و صورتم  را ابی زدم و همینطور خیس و مرطوب  ماند.

به اشپزخانه رفتم ، زیر کتری را روشن کردم . یاسمن دختر بزرگ سپهری توی تاب دونفره نشسته  ، چشمهایش را بسته  و  موهای بلند و بورش را روی شانه هایش ریخته بود .پیراهن گلدارش تاب می خورد .

چای را در قوری ریختم و منتظر ماندم تا دم بکشد .

اقای سپهری هم  از اتاقش بیرون امد با روب دوشامپ قهوهای رنگش موهای سفیدش را از پشت بسته بود و سبیلهای نازکش را تاب داده بود .پیپش را هم مثل همیشه گوشه لبش گذاشته بود و با لذت بسیار پک می زد . گلی خانم مستخدم  خانه هم مشغول پهن کردن لباسها بود .  شوهر گلی خانم که فریدون نام داشت برای خرید خانه به بازار محلی رفته بود.

فنجانها را در سینی چیدم پنج فنجان چای ریختم از شکوفه های بهار نارنج  یک مشت چیدم و توی هر فنجان چند برگ انداختم .

دور تا دور حیاط خانه ویلایی پر از گلها و درختان میوه بود و تقریبا  تمام فصل این باغ رنگ شعر و ترانه داشت و عطر خوشبختی می داد.

بالکن طبقه ی بالا از دو طرف پله داشت .سریع به طبقه ی بالا رفتم .پشت در اتاق "یاحا" نفسم را در سینه نگه داشتم و ارام به در ضربه زدم .

سرم را نزدیک در بردم تا صدایش را بشنوم .منتها با باز شدن در یکه خوردم دستم را روی سینه گذاشتم چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم .

یاحا پسر کوچک اقای سپهری بود  حدود سی و سه سال سن داشت یعنی چهار سال شناسنامه ای از من بزرگتر بودو تازه به ایران امده بود .یک مزون  لباس شب و عروس در دبی داشت و ظرف مدتیکه من وارد خانواده اقای سپهری شده بودم ، این اولین بار بود که یاحا را می دیدم

با گفتن «عصر بخیر یاحا خان !چای حاضره»  به  راه افتادم . یاسمن ، گلی خانم و اقای سپهری مشغول نوشیدن چای بودند .گلی خانم  کلوچه های گردویی داخل سبد  چوبی  را تعارفم کرد .یاحا پایین امد.بی هیچ سلامی فنجان چایش را برداشت و توی تاب نشست .اقای سپهر ی ادم کم حرف و باحوصله ای بود  برعکس یاسمن که بسیار تند صحبت میکرد و جدی.

اقای سپهری قد متوسط و لاغری داشت .درست مثل یاسمن. اما یاحا قد بلند حدود صدو هشتاد و پنج با رنگ سبزه و موهای لختی که  همیشه نیمی از صورتش  را گرفته بود .

با چشم هایی که به دریا طعنه میزد وقت سرکشی  .

و صدایی که انگار خستگی ساحل را بر دوش می کشید .


پیله های زخمی قسمت اول# نویسنده ساهی

نظرات 4 + ارسال نظر
sara سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 05:00

درود بر بانو ساهی عزیزم …بنظر داستان جالب و زیبایی میاد و خیلی زیبا هم نوشته شده لذت بردم مشتاق قسمت های بعدی هستم موفق و کامروا باشید

سلام بانو سارای عزیز .خوشحالم همراه داستان هستی

امید سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 08:45 http://www.venus53.persianblog.ir

و سلام به زیبایی نوشته تان
من نویسنده نیستم اما دستی بر قلم دارم و رمان های زیادی خوانده ام
شما خیلی خوب اما کوتاه شروع کرده اید یعنی توصیف فضا و مقدمه برای ورود به داستان می توانست کمی گسترده تر باشد هر چند الزامی هم ندارد که حتما اینگونه باشد ولی روانی و زیبایی قلمتان ستودنی است و به نظر بنده میتوان گفت شما یک نویسنده اید و اشنا به فنون و تکنیک ان و البته زوده بتوان گفت سبک شما چیه چون هنوز در اول داستان هستیم اما تا حدودی قلم شما منو یاد دافنه دوموریه و انوره دوبالزاک میندازه و یه کم استاد بزرگ علوی با کتاب چشمهایش میدونی دوست من باید بگم من عاشق احمد محمود و محمود دولت ابادی و بسیار عاشق قلم و نوشته های هدایت هستم خیلی دوست داشتم قلمتان به سبک کافکا و هدایت بود چون شعرهاتون خیلی به اندیشه اونا نزدیک تره خصوصا هدایت به هر حال من شما رو نویسنده ای قابل می بینم و حتما داستانتون را دنبال خواهم کرد . من با بحال داستان ننوشته ام اما دست نوشته و دل نوشته هایی دارم که تو وبلاگم هست خصوصا در سالهای ماضی دوست داشتین بخونین و نظرتونو راجع به قلم الکن من بگین خوشحال می شم که نویسنده و شاعر توانایی چون شما نقدم کنه دوباره خدمت خواهم رسید دوست من فعلا یا حق

درود بر شما
ممنونم از همراهی تان. لطفا تا انتهای داستان بمانید

امید سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 08:32 http://www.venus53.persianblog.ir

قلم زیبایی دارید
موفق باشید

رها دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 19:40


درودها بانوی زیبا کلام
بهترین ها را برایت آرزو دارم خوب من

درودها بانو رهای عزیز
خوش امدی .مسرورم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد