قسمت دهم _پیله های زخمی
شب بود از همان شبهای سرد زمستان، هنوز درد داشتم و پتوی نازک را ننه بلقیس دور کمرم پیچیده بود .
زیر کرسی نشستم .
ننه بلقیس داشت قلاب بافی می کرد .و من تیک و تاک ساعت را می شمردم .بالاخره خسته شدم و گفتم:« ننه بلقیس! خسته نشدی ازصبح تا حالا مشغول بافتنی ؟!».
همیجور که نخ ابریشمی را دور قلاب می انداخت گفت:« تا سرپام باید نون شب خودم و این پسر رو در بیارم . زن باید چند تا هنر بلد باشه .دنیا روی یک پاشنه نمی چرخه .باید بلد باشی شکمت رو سیر کنی»
گفتم :« که چی بشه؟!»
ننه بلقیس با خشم گفت:« که به خاطر یک شب شام مجبور نشی... استغفرالله! دختر نمیزاری یه شب دهنم باز نشه و اون غلام " گوش بل" بی پدر رو لعنت نکنم که تو و این پسر شر من رو به خاک سیاه نشونده ».
اسم غلام که می امد مو به تنم سیخ میشد . حالا با وجودی که می دونستم اون غلام نمک به حرام این همه بدبختی و در به دری برام درست کرده .اما مجبور بودم لال مونی بگیرم و خودم رو بزنم به نشنیدن به نشناختن .
برای اینکه ننه بلقیس شک نکنه گفتم:« من که چیزی یادم نیست ازش .ننه حالا صبح یک میل و کاموا بده و کمی یادم بده .حوصله ام سر رفته» .
برق رفت .کار هر شب بود رفتن برق و نیمه شب توی صف نفت رفتن . در باز شد تیمور امد با سر و ضع گچی و خسته گفت : «بکش کنار نفتی نشی بد خانه!» خودم رو زیر کرسی جمع کردم .
ننه بلقیس گفت:« زبونت از نیش عقرب تلخ تره پسر ،تا کی میخوای مثل بابات گنده گنده حرف بزنی؟! خدا رو خوش نمیاد به این قبله باید جواب گو باشی»
تیمور گفت:« ننه یک لقمه کوفت بیار بخورم
.باید چند ساعت دیگه برم سر صف نفت . نمیشه با این کرسی این دو تا اتاق روگرم کرد»
بلند شدم رفتم اشپزخانه کمی از گوشت کوبیده ظهر مانده بود با دوتا لواش و کمی ترشی
اوردم .و روی کرسی گذاشتم.
تیمور رفت حیاط دست و صورت بشوره. ننه بلقیس گفت : «خودت مربایی چیزی بخور گرسنه نمونی» .گفتم: «میلم نمی کشه» .
گوشه کرسی به دیوار تکیه دادم و لحاف کرسی را تا گردنم کشیدم تاریک بود ،
بیصدا گریه کردم بیخبر از مادروپدرم بودم .چقدر دلواپس شان بودم حتما دل نگرانم بودند
گوشه ی لحاف را گاز گرفتم تا هق هقم بلند نشه.
این شبهای تلخ و سیاه کی تمام میشه ؟!
.
به خودم امدم ...
خانه ی اقای سپهری بودم و فقط نبود
یاحا یکباره باعث شده بود احساس تنهایی در من ریشه کند!
رختخوابم را انداختم ، گوشی موبایلم را یواشکی نگاه کردم .
یاحا نوشته بود: «مراقب خودت باش بانو!»
چشمهایم را بستم .گرمای مطبوعی در پوستم منتشر شده بود...
=======================
نویسنده :ساهی